بی پروایی

وقتی به دوران بچگی خودم فکر میکنم می بینم از خیلی نظرها خوشبخت تر از بچه های الان و آزادتر از بقیه هم سن و سالای دختر دور و برم بودم. 

آزادتر از دخترای همسایه بودم چون پدرم منو تشویق به کارای پسرونه می کرد و من به لحاظ هیکل لاغری که داشتم فرزتر از برادرم و خیلی از پسرای دیگه بودم. 

یادمه پدرم من و برادرم رو برای آبتنی می برد جایی نزدیک خونمون که پر بود از باغ و درخت به خصوص درخت توت و شاه چراغ نام داشت .باغها با دیوارهای گلی و کوچه های باریک از هم جدا می شدند  و کنار هر کوچه جوی آبی بود که انشعاب داشت به هر باغ یا از وسط باغ رد می شد.(الان دیگه چیزی از اون باغها و درختها نمونده)  

اکثر مواقع توی جوی ها آب چاه برای آبیاری باغها جریان داشت و ما معمولا به جاهایی می رفتیم که جوی عمیق تر و پهن تر بود . 

پدرم حین آبتنی و بازی ما رو تشویق می کرد تا همراه با جریان آب از توی نو (لوله های سیمانی به قطر ۴۰ سانتی متر که در مسیر جوی برای عبور و مرورقرار می دادند )رد بشیم .برای من این بزرگترین سرگرمی حین آبتنی بود و با تشویق پدرم از اون لوله ۵ تا ۶ متری رد می شدم و این کارو بارها و بارها تکرار می کردم و لذت می بردم .نمیدونم اون زمان پدرم نمی ترسید و فکر نمی کرد شاید من به هر دلیلی تو مسیر گیر کنم و خفه بشم ؟

هر چه بود اون خودش بی پروا بود و به منم جسارت و بی پروایی رو یاد داد .

خیالات دور ریختنی نیستند

یه هفته ای هست که چیزی ننوشتم، دوست داشتم بنویسم، اما افکارم به کلمات متصل نمی شدتا اینکه امروز فیلم« شب های روشن» رو دیدم .برای من فیلم قشنگ و تاثیر گذاری بود.یه جایی از فیلم استاد میگه« باید خیالاتم رو دور بریزم تا جا برای واقعیتهای زندگیم باز بشه». 

راستش از ظهر به این جمله فکر میکنم و به این که یه ادم یا ادمی مثل من چطور میتونه خیالاتش رو دور بریزه. اونم خیالاتی که جزئی از زندگی و وجودت هستن.من  با اونها شاد و غمگین میشم و دوست دارم در کنار واقعیتهای زندگیم باهاشون زندگی کنم.دوست ندارم دورشون بریزم.

دوستای قدیمی

بعضی وقتها اینقدر دلم هوای بعضی از دوستان قدیمی ام رو میکنه که حساب نداره.دوستانی که خاطرات خوب و بد زیادی باهاشون دارم .این دلتنگی مواقعی خیلی شدید میشه و من دلم می خواد به هر طریقی شده باهاشون ارتباط داشته باشم.که متاسفانه از اکثرشون خبر یا شماره و آدرسی ندارم. 

و تجربه کردم اگر هم شماره تلفنی باشه حرفی برای گفتن نیست اینو میگم چون یه زمانی به تلاش افتادم برای پیدا کردم ادرس و شماره یکی از دوستان دبیرستانی و پیدا کردم .اما وقتی بهش زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم احساس کردم اون دلتنگی و اشتیاقی که من دارم  اون نداره و کلا احتمالا دیگه آدم دوران دبیرستان نبود. 

نمیدونم شده دوستی داشته باشید که نقاط مشترک زیادی با هم نداشته باشید اما این موضوع تاثیری روی روند دوستی شما نذاره. 

دوستی داشتم به نام سارا که کرد بود .من و اون کمترنقطه مشترک اجتماعی ،دینی مذهبی ،سیاسی و غیره داشتیم .اما شدیدا همدیگه رو دوست داشتیم. ممکن بود سر خیلی از مسائل با هم بحث کنیم ولی هیچ خدشه ای به عشق و دوستیمون وارد نمی شد. 

مثلا تو اون دوران اون طرفدار یه شخص بود برای ریاست جمهوری و من طرفدار سرسخت یکی دیگه یا اون طرفدار پرسپولیس بود و من استقلال و در نهایت اون سنی بود و من شیعه .اما همدیگه رو دوست داشتیم و من هنوزم دوستش دارم و مواقعی از دوریش قلبم فشرده میشه.  

یادمه یه بار موقع نماز ظهر توی مدرسه من بهش گفتم سارا من مهر نمیذارم و نماز میخونم تو هم دستت رو نذار رو سینت و اون قبول کرد  (چون هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که شیعه و سنی بودن ما پیرو مذهب پدر و مادر هامونه و ما هیچ نقشی درش نداشتیم .و هر چند گاهی همدیگه رو به خاطر داشتن بعضی از اعتقادات مذهبی شماتت می کردیم ولی هیچ کدوم غیرتی نمی شدیم و سعی می کردیم یا گناهش رو سر جد اندر جدمون بندازیم یا یه جوری مسئله رو توجیه می کردیم ).اما بقیه بچه های کلاس که کرد و سنی بودن اجازه ندادن سارا اون کارو بکنه و با حرفاشون خجالت زدش کردن. 

دلم براش تنگ شده و آرزو می کنم هر جا هست سالم باشه.

گلابی کوچک قرمز من

درخت کوچک کم بار وجود من 

گلابی کوچک قرمز درخت وجودم 

سالهایی که گلابی قرمز کوچکم را کسی نچید 

و گلابی کوچکم از شاخه فرو اوفتاد.

امروز برای کاری رفته بودم یکی از ادارات دولتی.چیزی که منو وادار به نوشتن کرده اینه که همه کارمندایی که من امروز دیدم از یه چیزی رنج میبردند یا حداقل قیافه هاشون باعث شد که من اینطوری فکر کنم. 

بعد فکر کردم به قول عزیزی  شاید من  آدم الکی خوشی هستم و حتی وقتی تنهایی دارم راه میرم برای خودم میخندم و عزیز دیگه ای که همیشه باید به من تذکر بده که خانم مناسب سنت و خانومانه رفتار کن چرا که وقتی به غریبه یا دوست و آشنایی برخورد میکنم برای سلام دادن نیشم باز میشه و چنان انرژی مثبتی از من ساطع میشه که بیا و ببین .(و این علیرغم گرفتاریها و غمهایی که ممکنه داشته باشم). حتی دوست دارم وقتی پلیس یا سربازی را سر چهار راه میبینم با دستم بهش سلام نظامی بدم و خیلی از کارهای دیگه که شاید خانومانه نباشه.

ولی امروز تو اون اداره من به هر قسمتی که مراجعه کردم همه قیافه ها اعم از زن و مرد عبوس و گرفته بود و هیچ کدومشون سرشون رو بلند نکردن تا انرژی مثبت منو تحویل بگیرن .راستش یه جورایی دلم به حالشون سوخت .به خصوص برای خانومی که توی دبیرخونه کار میکرد رنگ صورتش به شدت پریده و عصبی بود و دائم چادر اجباری روی سرش رو عقب و جلو میکرد.  

البته ممکنه امروز از شانس بد من همه دچار افسرگی کاری شده باشن ، 

اما هضمش یه کم سخته که همه به یک باره و تو یه روز اینقدر قیافه هاشون افسرده و غمگین باشه اون هم ساعت ۱۰ صبح که تقریبا شروع یه روزه.

بهار من گذشته است

به آینه می نگرم  

چه بی رحمانه

سالها جای پای خود را بر صورتم جا نهاده اند. 

و نرمه های برف هر زمستان ، با آمدن بهار از موهایم زدوده نشدند.  

من با هر بهار تازه نمیشوم  .

من سبزه نیستم. 

از آینه رو می گردانم.

دلتنگی

ترانه ی دلتنگیهایت را آواز نکن .

بر چهره غمهایت نقاب بزن 

دهانی با لبخند گشاد قرمز و  

چشمانی تیله ای، چون آب شفاف راکد که تو را منعکس می کنند. 

نقاب بزن 

آنها آلوده اند  

به غمهایت ، به دلتنگی هایت آلوده می نگرند.

دوستت دارم جواب داره

دیدید تو این فیلما و سریالا وقتی یکی رو میبرن اتاق عمل همراهای مریض پشت در اتاق عمل راه میرن و انتظار میکشن و چه میدونم دعا میخونن .بعد که دکتر و همراهاش میان بیرون ،همراهای مریض میدون طرفشون و میگن آقای دکتر چی شد و معمولنم دکتر میگه خوشبختانه خطر رفع شد .حالا بهتون بگم این قضایا مال تو فیلماست. 

پسر منو همین که بردن داخل بخش جراحی به منم دستور دادن برگردم بخش بستری .البته فکر نمیکنم خیلی توفیر داشته باشه چون در هر دو صورت باید انتظار همراه با نگرانی بکشی. 

اما وقتی بعد از سه ساعت آوردنش و من اون چهره خیس از اشکش رو دیدم چنان بغض گلومو گرفت که نتونستم بهش بگم مامان من کنارتم.فقط دستاشو گرفتم توی دستم و اون گفت مامان دوستت دارم اونوقت سرمو بردم کنار صورتش و گفتم عزیزم منم دوستت دارم.آخه این جمله در روز بارها بین من و پسرم رد و بدل میشه و اگه من بنا به هر دلیلی جوابشو ندم میگه مامان دوستت دارم جواب داره ،تو باید با صدای بلند بگی« منم دوستت دارم.»

بارون اومد شر شر

بالاخره چشممون به بارون تر شد. از دیروز بعد ظهر شروع شد تا امروز صبح. 

همیشه بارون که میومد من دلم می خواست یکی پیدا بشه و با هم زیر بارون راه بریم و هی کرسی شعر بگیم.اما مثل اینکه گذر زمان این حس رو به انزوا کشونده. و تنها چیزی که مونده اینه که وقتی آسمون تیره از ابر میشه بخوام برم زیر لحاف گرم و بخوابم . البته اگه بتونم.

اما دیروز باید پسرمو میبردم  درمانگاه تا با یه دکتر متخصص مشورت کنم بابت عمل گوشش.اونوقت پسرم با چه ذوقی چترشو برداشته بود تا برای دفعه دوم یا سوم فکر میکنم زیر بارون بازش کنه و ازش استفاده چتری بکنه .و حتی وقتی رسیدیم درمانگاه حاضر نشد چترشو ببنده وکل مدتی که توی نوبت بودیم گرفته بود بالای سرش .اما من فقط به این موضوع فکر میکردم که نکنه دکترو خوشش نیاد از اینکه پزشک معالج پسرم یکی دیگه است و ما برای مشورت پیش اون اومدیم.برای این نگرانی هم دلیل داشتم چون سالها قبل چیزی شبیه همین رو تجربه کردم و وقتی دکتر فهمید اون نفر دومه که برای مشورت کردن پیشش رفتیم تقریبا مودبانه ما رو از مطبش بیرون کرد.

آره اینجوریاست بالاخره بارون اومد.

و خدایی که در این نزدیکیست

اینروزها چیزهای زیادی وجود دارن که باعث ترس و نگرانی من میشن.مثل بیماریهای مختلفی که هر یک از اعضای خانواده م درگیرش بودن یا هستن مثل آبله مرغون،کمر درد،گوش درد و عفونت گوش و ... 

نگرانم از نیومدن بارون .

می ترسم از آینده بچه هام با این وضع بغرنج مملکتم .

نگرانم اطرافیان و دوستانم منو بد قضاوت نکنند اصلا قضاوت نکنند، فقط سعی کنند منو بفهمند .

میدونم که برای همه این ترسها و نگرانیها باید به کی پناه ببرم.کسی که مدتهاست ازش دوری میکنم اما اون نزدیک نزدیکه. 

به آغوش بازش پناه ببرم

دهانش و دستای همیشه بازش رو ببوسم،و بگم که چقدر دلم براش تنگ شده.

فقط اونو که بی منت منو میپذیره 

بی منت گوش میده و قضاوت نمی کنه 

و آرومم میکنه 

آره باید همین کارو بکنم تا نگرانیها و ترسهام کمتر و کمتر بشن.