آرزوها

دهه ۳۰ 

و آنگاه ، 

آرزوهای قاب شده بر دیوار زندگیم را پایین کشیدم. 

شکستم قابها را  

تا آرزو نباشند .

تعهد شکست ،نزدیک دوری شد و زندگی بر لبه شیاری قرار گرفت. 

دهه ۳۰ 

و اینک ،

آرزوها با قابهای وصله شده به دیوارند

یکشنبه ای که گذشت،اولین شعر منو توی جلسه نقد کردن و چنان کوبنده نقد شد که الان من چیزی شبیه گوشت کوبیده ام. 

البته ناراحت نیستم فقط خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم شعر گفتن و شاعر شدن چندان هم آسون نیست.بهم پیشنهاد دادن که دست از سر سهراب و فروغ بردارم و برم سراغ شعرا و زندگی نامه نیما. 

شعرو دوست دارم

دو هفته ای هست که عضو یه انجمن ادبی شدم و روزای یکشنبه توی جلسات شعر نو شرکت می کنم.حدود ده دوازده نفری هستیم که دور هم میشینیم بعد هر کسی شعرشو می خونه و بقیه شعرشو نقد می کنن.

نمیدونم که چی شد حس کردم مختصر طبع شعری دارم البته یکی دوباری چیزایی گفتم و نوشتم اما همیشه فکر میکردم و می کنم ارزش خوندن نداره. 

و باید بگم اطلاعات جامع و کاملی از شعر ندارم فقط خوندندشو،اونم با صدای بلند دوست دارم  .

سال اول دبیرستان بودم که همون عموم که ازش براتون گفتم یه کتاب شعر از سهراب سپهری بهم داد و من یادمه همه« صدای پای آب» را توی یه دفتر نوشتم و فرداش با یکی از دوستام  که فامیلیش صادقی بود رفتیم کنار زمین والیبال نشستیم و من شعرو خوندم و هر دومون لذت بردیم. 

فردا جلسه شعر داریم و من باید دو شعر از بچه های جلسه رو نقد کنم ولی نمیدونم چه جوری؟ 

چیزی از نقد شعر نمیدونم .یه چیز جالب بگم بهتون:جلسه اول که رفتم اینا هی می گفتن شعر سپید و باور کنید من نمیدونستم شعر سپید چه نوع شعریه.  

البته الان میدونم . 

و امیدوارم به خودم

امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه شدم

دیر وقته اما من عجله ای برای خوابیدن ندارم .سر کارم نمیرم که نگران خواب موندن صبح باشم. 

(اما تا من نخوابم پسرم نمی خوابه . )

دلم می خواد بنویسم. موضوعات مختلف وول می خورن توی ذهنم، و  هیچ کدومشون رو نمیتونم منتقل کنم . 

خدایا ازت متشکرم که منو آفریدی. 

متشکرم که رسیدم به دوران کودکی و هیچ چی ازش نفهمیدم . 

متشکرم که دوران نوجوونیم با شیطنت و خیالبافی گذشت و بازم چیزی ازش درک نکردم .بعد جوون شدم و رسیدم تا الان و هیچ گهی نشدم.

بهترینی که دوستت دارم متشکرم که الان آدم بزرگ شدم و بچه دارم و این وقت شب داره بیسکوییت می خوره و جوری اونو گاز زده که به شکل تفنگ در اومده و مرتب به سمت من میگیره و میگه دستا بالا و من مجبورم دستمو از رو صفحه کلید بر دارم و ببرم بالا ،بعد بگم آخ قلبم و ادای مردن رو در بیارم .  

خدایا متشکرم که  روح سرکش و  روحیه بی ثبات بهم دادی که باهاش حال میکنم.

خدایا متشکرم که منو آدم آفریدی(فحش از این بدتر) 

امشب از شبایی که با خودم درگیرم .

دلم نمی خواد خانومانه زندگی کنم

امشب از خیلی چیزا دلم می خواد بنویسم.اول چیزایی رو مینویسم که قلبمو فشار میده : 

دریاچه ارومیه خشک خشک شد.هوا و کلا هر چیز دیگه ای هم حساب کنی آلوده شده اونم زیاد.جنگلای شمال و غرب دارن رو به نابودی میرن و باور کنید چند ماه پیش که رفته بودیم شمال من به چشم خودم دیدم و فکر کنید با آتش سوزی اخیر چه به روزش اومده. 

بعد می خوام به دوران گذشته برگردم به زمانی که بچه بودم و با بچه های همسایه خاله بازی می کردیم و پسرا بابا میشدن و دخترا مامان بعد ادای مامان باباهامون رو در می آوردیم و تازه سکانس شبم رو بازی می کردیم. 

بعد بگم که یه بار رفته بودیم خونه یکی از فامیلا.با دخترشون که اسمش لیلا بود رفتیم مغازه سرکوچه.  لیلا گفت من سر مغازه دارو گرم میکنم تو از جعبه آدامس چند تا بسته بردار.منم این کارو کردم و همه آدامسارو تا عصر خوردیم ،هیچم خجالت نکشیدیم. 

 شب همون روز رفتیم خونه همسایشون تا آقای همسایه که معلم بود به لیلا ریاضی یاد بده و اون آقا هر بار که لیلا سوالی رو بلد نبود مداد می ذاشت لای انگشتاش و فشار میداد .من از اونجایی که نمیتونم هیچ ظلمی رو تحمل کنم اعتراض کردم و گفتم چرا اینکارو می کنی انگشتاش درد می گیره و اون گفت اگه بلدی تو جواب بده . منم که تو اون مقطع درس خون بودم با غرور همه سوالاشو جواب دادم .

اولین باری که بابام یه دوچرخه اشتراکی برای من و برادرم که یکسال از من کوچیکتره خرید اول من سوار شدم و زمین نخوردم ولی برادرم بارها زمین خورد تا یاد گرفت و تا سالها ی بعد کوچه های محل قلمرو دوچرخه سواری من بودن . 

هر بار درخونه بسته میشد و کلید نداشتیم من مسئول بالا رفتن از در و دیوار و باز کردن در بودم. 

 خلاصه با قد کوتاه و هیکل لاغر ،یلی بودم برای خودم و پدرم عقیده داشت خدا در آفرینش من و برادرم دچار اشتباه شده و من باید پسر میشدم و اون دختر. 

وقتی یازده سالم بود همسایه ای داشتیم که دو تا زن داشت و زنها توی دو خونه بودن ،اما در همسایگی هم.اونوقت هر کدوم چند تا پسر داشتن و عصر که میشد من و برادرم میرفتیم با پسرا هفت سنگ بازی می کردیم. مادرم هر بار باید با زور منو می کشوند توی خونه و ازم می خواست با پسرا همبازی نشم و بهم می گفت داری  بزرگ می شی و باید خانوم باشی.  

 بیچاره مادرم من هیچ وقت خانوم نشدم و هنوزم  علائقم تغییری نکرده. 

به نظرتون ممکنه خدا موقع سنتز من بر اثر کثرت موارد سنتز اشتباه کرده باشه؟

نمیدانم این همه احساس خستگی از چیه؟

هر چی می خوابم سیر نمی شم.شبا خدا رو شکر میکنم که شبی هست و مامنی که دوستش دارم. (تخت دونفرمون منظورمه)

و هرشب وقتی چشمام رو میبندم این شعر رو می خونم:« خواب را دریابیم که در آن دولت خاموشی هاست.» 

خواب چیز خوبیه هم خاموشیه هم فراموشی. 

 دوستش دارم.

در باب صرفه جویی بعد از برداشتن یارانه

 یکی از مقامات سیاسی شهرما در تایید فرمایشات رئیس جمهور در باب صرفه جویی و اینکه چقدر بریز و بپاش و ما یارانه ها رو برداشتیم تا همه صرفه جویی کنن فرمودن: 

ما زمان بچگی موقع زمستون می رفتیم زیر کرسی و لباسایی می پوشیدیم به چه کلفتی . تازه سرمونم می کردیم زیر پتوی کرسی تا از هوای دهنمون گرمترم بشیم.مردم یادشون رفته زمستون یعنی چه؟

بعد یکی از کارشناسای امر ازدواج جوانان در باب علت بالا رفتن سن ازدواج و مشکلات مالی ازدواج جوانان گفت: 

چه لزومی داره جشن ازدواج باشه، میشه به یک محضرقناعت کرد و اینکه قدیما چند تا خانواده در کنار هم و توی یه خونه زندگی می کردن هر کدوم توی یه اتاق . 

و خیلی از حرفا و راه کارهای دیگه که من خجالت می کشم بگم.

یاد بگیرید صرفه جویی رو، یاد نگیرید به زور یادتون میدن.