خدا وبگردی رو از ما نگیره

فکر کنم دارم معتاد به وبگردی  می شوم .چیز خوبی ست خیلی بهتر از زبانم لال کار قبیح چت کردن است یا ور زدن پشت تلفن مثلا با دوستت آنقدر که بعد از ۴۵ دقیقه احساس کنی دستهایت  غش درد گرفته( بیشتر دست راستت )و استخوان فکت هم درد می کند و همه اینها به کنار بیشتر از قبل احساس خستگی و درماندگی می کنی و عملا و احساسا دردی ازت دوا نشده.

اما وبگردی البته در تنهایی چیز دیگریست پست می خوانی و می خندی، گریه می کنی آن هم بلند بلند و کسی نیست که با تعجب بهت نگاه کنه. خوبه ،مخصوصا برای کسی که احساسهای عجیب غریب دارد و شاید اندکی متفاوت است و این سالها گریه کردن جلو دیگران برایش سخت شده .

قبلنها تقی به توقی می خورد اشکمان جاری می شد اما حالا لامصب فقط بغض می کنم و همین خوندن در تنهایی راحتم می کند.



ما خواهریم

می دونید آدم پیش خودش شرمنده میشه  وقتی مثلا جلو استاد موسیقی بلد نباشه با موبایلمش فیلم بگیره و طی مدت درس گرفتن  ادای فیلم گرفتنو در بیاره و زجر بکشه و تو دلش بگه خدایا  استاده نفهمه آبروم بره.


خلاصه تو تنهایی تان یه خورده با موبایلاتون ور برید و کاراییاشو یاد بگیرید تا آبجی تون نگه:

تو رو خدا به همه بگو ما خواهر ناتنی هستیم.

مادر بزرگم (مامان بابام) خدا بیامرزدش سیگار و ساندویچ و نوشابه و بستنی رو دوست داشت.

بابام هر وقت میره سر خاکش یه سیگار روشن میکنه از ته فرو می کنه بالای سنگ قبرش توی خاک و سیگاره خودش دود می شه.

میگه مادرم سیگار کشیدنو دوست داشت.


پی نوشت:

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرک میکنند ، نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت...

دیوار کوتاه

شده تا حالا دیواری کوتاهتر از شما پیدا نشه.

این شوهر ما (همسر نه فقط شوهر) ناراحتی جسمی پیدا می کنه میره تو قیافه و با ما سر سنگین میشه، از نظر روحی مشکل دار میشه به من محل نمیزاره ،از دست پسرا ناراحت میشه باز طرف حسابش منم ،چه می دونم عالم و آدم بهش گیر میدن اخم و تخمش برا منه. حالا فکر کن وقتی از خود من میرنجه و ناراحته چه اتفاقی میوفته.

بیچاره من

شووهر

خانه مان را مدتی ست گذاشته ایم برای فروش .هر روز زنگ می زنند آدرس دقیق می پرسند تا بیایند و خانه را ببیند.مهم ترین کار من بعد از قطع تماس مرتب کردن خونه است  .تند و سریع ، به قول مادرم مثل باد خونه رو جمع و جور می کنم تا خانم یا آقای مشتری فکر نکنند با زن شلخته ای روبه رو هستند.

دیشب خانم و آقایی اومدن برای دیدن خونه

مسیحا از وقتی اینها وارد شدند با لباس مرد عنکبوتی هی از جلو روشون پرید و ادای تار زدن رو در آورد و گفت مرد عنکبوتی در خدمت شماست ،این حمومه ،این توالته، این اتاق من و دادشمه

و من و داداشش که این قبیل کارهای مسیحا رو آبروریزی میدونه حرص داد .

اخر سر آقاهه شماره شوهر ما رو خواست تا باهاش تماس بگیره .من در حین صحبت و دادن شماره  دو بار از کلمه همسرم استفاده کردم.

مسیحا در حالی که تکیه داده بود به در ورودی و با موبایل بازی می کرد گفت خب بگو شووهرم .چرا هی میگی همسرم همسرم .اصلش شووهره نمیدونی؟

بغض

اینجا زنی است که صبحها نمی تواند به کلاش شنا و ورزش مورد علاقه اش برود. بنابراین اکثرا تا ده یازده صبح می خوابد و بعد از بیدار شدن صبحانه ای خورده شروع به وب گردی می کند و زمان را فراموش می کند. ناگهان نگاه به ساعت می اندازد و می گوید هی وای من ناهار اهل و عیال هنوز درست نشده است. بلند می شود در حالی که از خواندن پست وبلاگهایی که دوستشان دارد بغض کرده است ،از نوع بغضهایی که بعد از خواندن کتابهایی مثل «ویران می آیی» «کریستین و کید »و «عقاید یک دلقک »و چند کتاب دیگر می کند و خاصیتشان این است که شکستنی نیستند مدتی می مانند و بعد کوچک می شوند.

شاید این زن روزی تومور گلو بگیرد و زندگی بی مصرفش فدای نوشته های مورد علاقه اش شود.


پی نوشت:این گوشه ای از شخصیت درونی زنی ست که تعریف نباشد مادر و همسری خوب و مهربان است.


خط زرد خوب

چند روز پیش شعری خوندم که شاعرشو یادم نیست گروس عبد الملکیان بود یا عباس صفاری بعد یه سطرش این بود که :

«این خط زرد به خورشید نمیرسد»

می خوام بگم دوست دارم همه خطهای زرد که میتونه کنایه از عشق و دوست داشتنهای زمینی باشه  به عاقبت خوشی برسه که همون خورشیده و اون دوست داشتنه یا عشقه چه می دونم هر کدوم که بهتره همیشگی بمونه و با در کنار هم بودن زایل نشه.

می دونید من آدم شدیدا احساساتی هستم و با شنیدن و دیدن عشق و دوست داشتن دو نفر به همدیگه یا حتی یه نفر به یکی به وجد میام .

شاید من باید مثل یه بزرگتر رفتار کنم .نصیحت کنم ،منع کنم ،چه می دونم کارایی بکنم یا حرفایی بزنم که بزرگترهای خودم می کردن تا به اصطلاح خودشون به سمتی برم که خیر و صلاحم در اون بود.

راستش من تا به حال نتونستم یه بزرگتر باشم و بعدش هم  نمی تونم چون خودم دیرتر از شناسنامه ام بزرگ میشم ،شایدم همیشه تو همین سن بمونم.

پس فقط آرزو می کنم خدا بهترین رو برای همه اونهایی که توی اون خط زرد خوب هستن رقم بزنه همین.

وطنم

مسیحا هر روز از مدرسه که میاد میگه مامان بیا ای ایرانو بخونیم بعد با حرارت و عشق از آهنگ اولش شروع میکنه و نوبت به شعر که میرسه اشاره می کنه حالا تو هم بخون قسمتهای اوج و فرودش رو با دستهاش بهم نشون میده و جالبه که فقط به خوندن با من اکتفا نمیکنه با برادرش و با خاله فوریش هم تمرین می کنه.فوری ما میگه می ترسم مسیحا موقع خوندن قسمتهای اوج بترکه .

مورد دیگه اینکه توی ماشین که ترانه گوش میدیم جمیعا.به آهنگ وطنم سالار عقیلی که میرسه بچه های من شروع می کنن باهاش خوندن .

می دونید فکر می کنم عشق به وطن یه چیز درونیه مثل دوست داشتن خدا،خانواده و ...

این روزها دارم کتابی در زمینه نقد ادبی می خونم .قسمتی از کتاب به نقد روانشناسانه اشاره کرده و نظریات فروید رو توضیح داده. وقتی نظریه نا خود آگاه رو خوندم،فهمیدم چرا زنی در ۳۵ سالگی می خواهد شاعر شود و به کلاس شعر میرود.نوازندگی می کند و در نهایت تصمیم دارد به کلاس آواز برود.

مثل اینکه این علائق موفق شده اند خود را با به در و دیوار کوبیدن و لگد زدن به قسمت خودآگاه و آدم وار منتقل کنند.

چرا صابون کف می کنه

چند روز پیش با پسرا و مادر و خواهرم نشستیم تو ماشین تا یه دوری بزنیم.از اونجایی که بچه های من حتی اگه توی یه اتوبوس خالی هم بشینن باز سر جا دعواشون میشه شروع کردن به کش مکش که یه دفعه کوچیکه داد زد آهان تقصیر این پیرزن چاقالوئه که جای ما تنگه. ما گوش کری دادیم 1که دوباره گفت خدایا این پیرزن دماغ دراز جای ما رو تنگ کرده(خدایی مامان من نه پیره نه دماغش درازه)

من پسرمو دعوا کردم و احتمالا سیستم تربیتیم برای خیلی ها زیر سواله اما چیزی که خیلی حس کردم تفاوت زمان بچگی خودم با الان بود.

پدر بزرگ مادری من یه مرد شدیدا بداخلاق و مردسالار بود (از فعل بود استفاده می کنم چون الان چیزی از اون جذبه و مرد سالاری باقی نمونده اما بد اخلاقیه سرجاشه)وتا زمانی که خونه نبود ما همه آتیشی می سوزوندیم و مادر بزرگم هم اونقدر مهربون بود که باهامون بیشتر همراهی می کرد. همینکه ساعت اومدن بابا حاجی از مغازه نزدیک می شد و صدای چرخیدن کلید توی در میومد همه دو زانو مینشستن و باور کنید جز سلام کردن از هیچ کس صدایی در نمیومد و تمامی حرکات ما زیر ذره بینش بود.

تنها جملاتی که میتونم بگم از باباحاجی به یادم میاد اینهاس:

محکم حرف بزن

دماغتو بالا نکش

کفشتو درست بپوش

دستتو توی جیبت نکن و راه برو 

مادر بزرگم اغلب در وصف بابا بزرگم می خوند:

چرا سگه وق وق می کنه

چرا صابون کف می کنه

چرا در گنجه بازه

چرا در دیزی بازه

زیر سبیلم نروفتی2

...


1=خود را به نشنیدن زدن

2=تمیز نکردی