نمیدانم این همه احساس خستگی از چیه؟

هر چی می خوابم سیر نمی شم.شبا خدا رو شکر میکنم که شبی هست و مامنی که دوستش دارم. (تخت دونفرمون منظورمه)

و هرشب وقتی چشمام رو میبندم این شعر رو می خونم:« خواب را دریابیم که در آن دولت خاموشی هاست.» 

خواب چیز خوبیه هم خاموشیه هم فراموشی. 

 دوستش دارم.

دیروز عید غدیر خم بود .مناسبتش برام مهم نیست  ،چرا که من عیدی رو جز نوروز دوست ندارم. اصلا درک درستی از عیدای دیگه ندارم.مهم این بود که من روزای تعطیل خصوصا شب قلبلشو خیلی دوست دارم .  

  تنها بودم .خانواده ام بودن ،اما تنها بودم. مثل خیلی از وقتا که تنهام.این حس آزار دهنده است .برای رها شدن از اون به هر دست آویزی چنگ زدم و میزنم .ولی کارساز نیست.من خودمو گم کردم و تمایلی هم ندارم که پیدا بشم.شایدم از اول خودی وجود نداشته.

شده تا حالا دنبال بهانه بگردین برای گیر دادن به زندگیتون.

شده تا حالا هیچ چیز نتونه نیشتونو باز کنه.

شده تا حالا که روز مرگی های زندگی خیلی خسته تون کنه .حتی مثلا شب که میشه کرم دور چشم بزنی ،قرص برای کم خونی بخوری ،بعد مراقب باشی جوش نزنه صورتت .بعد صبحها یه در میون بری باشگاه

ولی ته دلت آرزو کنی« کاش میشد هیچ کدوم از این کارا رو نکنم»

آرزو کنی «کاش هیچ دلبستگی تو این دنیا برات وجود نداشت اونوقت راحت بودی»

من خیلی وقتها اینجور احساساتی دارم.

یه جایی خوندم «چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده  اینه که آدم وقتی کتاب رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندش دوست صمیمی ش باشه و بتونه هر وقت دوست داره یه زندگی بهش بزنه»

اونوقت میدونید این احساس کی به من دست میده؟

زمانی که وبلاگی رو می خونم که مطالبش رو خیلی دوست دارم.اون وقته که آرزو میکنم گپی دوستانه با نویسندش بزنم.

یکی از دوستان گفته بود «زندگی سخت است»نمیدانم نظر شما چیست؟ 

من از هر بعد که به آن نگاه میکنم دشوار است.احساس می کنم که مسئولیت زندگی ،بچه ها و تعهد کار سختی است . برای شانه های من سنگین است.می دانم که نه تنها یک نفر بلکه هزار نفر، شایدم بیشتر در جوابم خواهند گفت: تو که برایت سنگین بود غلط کردی پذیرفتی .

باور کنید من درک درستی از این مسئولیت نداشتم همین .

فکر نکنید قصد شانه خالی کردن از این بار را دارم.فقط می نویسم تا دردها و شادی ها و سنگینی های دوشم را با شما تقسیم کنم و تسکین یابم.