وقتی که دیوارها جان داشتند

آن طرف بخشگاه کوچه ای بود به نام سربید و روبه روی آن کوچه ی کرمانی ها قرار داشت که وصل می شد به محله زرتشتی ها. 

اول کوچه باریک بود با دیوارهای حسینیه ای به ارتفاع ۲ تا ۵ متر که سیلی باد و باران و گذر زمان شیارهای بزرگی را درون دیوار به وجود آورده بود .

روی دیوار را با خشت ،تیغه صندوقی کرده بودند تا باران گل روی چینه را نشوید. سوراخ های به وجود آمده در این تیغه آشیانه انواع پرندگان و خزندگان بود از جغد گرفته تا گنجشک و فاخته و مار و مارمولک.  موجودی که ما بچه ها بیشتر می دیدیم مارمولک های بزرگ به طول تقریبی نیم متر بود که صبح ها یا نزدیک غروب روی دیوار یا داخل شیارها خودنمایی می کردند .

هوا که تاریک می شد جغدها با صدای مخصوص خودشان بر این منطقه حکومت می کردند. 

دیوار چینه ای حریم زندگی و معاش بود خصوصا در فصل بهار. 

مستندی بود که ما را ساعتها مشغول می کرد و استاد روزگار کارگردانی اش می کرد .

هر کدام از جانداران ساکن آن حریم خود را داشتند اگر کلاغی به آشیانه گنجشکی نزدیک می شد تمامی گنجکشها آواز اعتراض سر می دادند و اطراف کلاغ پرواز می کردند تا جوجه هایشان در امان باشند. 

اگر ماری از شکاف دیوار بیرون می آمدکلاغ و کنجشک و دیگر پرندگان یکی می شدند و او را دور می کردند. 

نویسنده:محمد کاظم خبیری

درس معلم ار بود زمزمه محبتی...

از مدرسه پسرم زنگ زدن که چون تکلیف ریاضی رو ننوشته معلم ریاضی فرستادش دفتر و ناظم کلی اظهار نارضایتی کرد که خانم از پسر شما بعیده ،نه اینکه من شخصیت مهمی باشم فقط عضو انجمن و هیئت امنای مدرسه هستم.بعد از کلی خجالت و عذر خواهی و قول برای دفعات بعد خداحافظی کردم و فکر کردم که در طی مدت زمان تحصیلی خودم فقط دو بار در دوره دبیرستان منو از کلاس بیرون کردند . 

سال اول دبیرستان را یک بار دیگر هم گفتم مردود شدم .از گفتن جزئیات و خجالتی که از عالم و آدم کشیدم و تا یک هفته خودم را از دید پدر و مادرم که من را شاگرد درس خوانی می دانستند دور می کردم و عذابی که سال بعد برای رفتن به همان مدرسه و نشستن سر همان کلاس کشیدم می گذرم .

معلم جبر آن سال آقای فیروز آبادی نامی بود که سال قبلش هم معلممان بود .جلسه اولی که آمد سر کلاس همین که موقع حضور و غیاب اسمم را خواند سرش را بالا آورد و با صدای بلند گفت  

«اوه استاد کل پارسال» و من که نمی خواستم همکلاسی هایم بفهمند یک ردی هستم، فهمیدند. 

  هر جلسه درس جبر برای من عذاب و رنج بود و سعی می کردم تکالیف و درس را به موقع و خوب انجام بدهم و آقای فیروز آبادی هر بار با اشاره چشم از من می خواست پای تخته سیاه بزرگمان بروم و تمرینات اون جلسه را حل کنم .

تا اینکه یک بار تخته پاک کن را جلو من گرفت و گفت برو خیسش کن بیار (تخته پاک کن را خیس میکردیم تا موقع پاک کردن ذرات کچ همه جای کلاس پراکنده نشود. همین که بلند شدم تخته پاک کن را بگیرم نگاه همراه با تمسخری کرد و تخته پاک کن را به بغل دستی ام داد و دست من ماند وسط هوا و زمین. 

ننشستم سرجایم و بلند گفتم آقا دلیل این رفتار شما چیه؟ 

گفت: چه رفتاری ؟ 

همین که دلتان می خواهد مرا سبک کنید .

جواب داد: اه مگه تو سنگینی ؟ 

گفتم ببنید آقای فیروز آبادی اگه من رفوزه شدم به شما و هیچ کسی مربوط نیست .آقا اصلا دلم می خواسته رد بشم تا پایه ام قوی تر بشه . 

گفت :برو بیرون . 

گفتم میرم پس چی ،فکر کردید سر کلاس شما می مونم. بعد کتاب و دفترم رو جمع کردم و گفتم اصلا یک راست میرم دفتر و به خانم مدیر اطلاع میدم که دائم سر کلاس جک تعریف می کنید و حرفهای مسخره می زنید و برای اینکه صدای خنده بچه ها بیرون نره در کلاس رو می بندید .

کتابهایم را برداشتم و رفتم دم در کلاس پشت سرم اومد و گفت دختر خوب چرا اینطور می کنی؟ 

گفتم شما چرا منو اذیت می کنی چرا جلو همه خردم می کنی ؟ 

بیچاره مونده بود چی بگه نگاهی از سر مهر و دلسوزی بهم انداخت و گفت باشه برو توی کلاس 

هفته ی بعدش نیومد مدرسه و خبر دار شدیم سکته خفیف مغزی کرده .

تنها کسی که خوشحال شد من بودم و توی دلم گفتم تا باشه کسی رو اذیت نکنی .

سالهای بعد زمانی که دانشجو بودم دیدمش ولی از اون احساس تنفر خبری نبود به طرفش رفتم و باهاش احوال پرسی گرمی کردم و توی دلم احساس کردم چقدر دوستش دارم. 

بار دوم سال دوم دبیرستان بود که معلم فیزیک منو از کلاس بیرون کرد .اون روز داوطلب شده بودم تا درس رو توضیح بدم  .موقع توضیح دادن کلمه ای رو یادم رفت و دوستم عادله سعی کرد با حر کت لب و دست بهم برسونه و معلم دید.  

گفت خانم عادله داری به دوستت می رسونی و بی معرفت دو تا صفر قرمز درشت توی دفتر برای هر دومون گذاشت. 

من که  اون روز خیر سرم داوطلب شده بودم خیلی برام سخت بود  به  خاطر یک کلمه که یادم رفته و حالا عادله سعی داشته بهم بگه صفر بگیرم. نشستم و شروع کردم های های گریه کردن .

معلممون بعد از چند دقیقه گفت گریه نکن ،پاکش کردم .اما برای من دیگه پاک کردن یا نکردن اون صفر مهم نبود و اون قدر گریه کردم که منو از کلاس بیرون کرد .

تا آخر سال با اون معلم حرف نزدم فقط همیشه خوب فیزیک رو می خوندم تا سر کلاس کم نیارم.

پسر به از شوهر

پسر کوچکم افتاده به جان بزرگه و میگه می خوام بخورمت تو مثل موز شیرینی و مثل هندونه آبدار .

پسر بزرگم میگه :برو مامانو بخور خیلی خوشمزه تره. 

میگه :نه، من زنمو نمی خورم. بعد رو به من میکنه و میگه زن من بیا با هم بخوریمش .

نیشم تا بنا گوش باز میشه 

همسر بنده می فرمایند:خیلی ذوق می کنی نه؟ 

میگم خیلی ذوق داره وقتی شوهر کوچولویی دارم که روزی چندین بار میگه دوستت دارم بعد وقتی از دستم ناراحت میشه میگه بی تربیت و یه حرکتی با زبون و دهنش برای دهن کجی انجام میده که نمیتونم بیانش کنم و من ته دلم از این حرکت خندم می گیره و ذوق می کنم و فکر می کنم این چه حرکت خوبیه برای برای بیان ناراحتی. تازگیها یاد گرفتم وقتی شوهرم حرفی می زنه یا کاری می کنه که نمی تونم تحمل کنم جوابشو با همین حرکت میدم. باور کنید خیلی خوبه ،می تونه جای صد تا جواب و فحشو بگیره بدون اینکه حرصی بخوری.

شوهر کوچولوی من همیشه میگه: چه دستای نرم و قشنگی  داری(در صورتی که دستای من اصلا ظرافت و زیبایی نداره) و وقتی لباس جدیدی می پوشم میگه به به عزیزم چقدر زیبا شدی و من مبهوت می مونم این بچه اینا رو از کجا یاد گرفته .

من و شوهر کوچولوم شبها تا دست همدیگه رو نگیریم خواب نمیریم .

 خلاصه ما زوج کمیابی هستیم .

دوست نداره بزرگ بشه

دوست ندارم برم مدرسه .

دوست ندارم یزرگ بشم .

دوست ندارم چاق بشم .

اینها جملات مسیحای منه،انگار میدونه که مدرسه رفتن یعنی اینکه داره بزرگ میشه و وقتی بزرگتر میشه ممکنه مثل داداشش یه کم چاق بشه.درست برعکس خیلی از بچه های دیگه که می خوان بزرگ بشن ،برن مدرسه و بنا به خواست بزرگترهاشون دکتر و مهندس و خلبان بشن. 

وقتی ازش می پرسم چرا نمی خوای بری مدرسه ؟ 

جواب میده اونوقت دیگه نمیرم مهد کودک،دیگه دوستامو نمی بینم . 

شایدم میدونه که دیگه قرار نیست برگرده به این دوران و بزرگ شدن برابره با دردسر،سختی زندگی و خیلی از چیزهای بد دیگه.

وقار کذایی

دخترک کلاس اول راهنمایی بود 

آن سال به اصرار خودش برایش کفش سیاه پاشنه ۳ سانتی از کفش ملی خریده بودند .او موقع راه رفتن با آنها احساس وقار و خانومانگی می کرد .

تا روزی که داشت در حیاط مدرسه می دوید تا به کلاسش برسد و ناگهان درست جلو دو ناظم مدرسه به زمین خورد.

یکی از آنها گفت چشمت کور،( زودتر می آمدی،نمیدویدی یا این کفش ها را نمیپوشیدی) جمله دوم را به یاد نمی آورد .

فقط می داند همه احساس وقار و شخصیتی که با آن کفشها داشت همراه خودش به زمین افتاد و کف دستهایش را خراشید .

دخترک دیگر آن کفشها را نپوشید و خراش وقار و خانومانگی را در کف دستهایش نگه داشت .

خانه ای که فراموش نمی شود

چند روز پیش پدرم گفت که می خواهد خانه مادریش را بفروشد . 

خیلی از خاطرات خوب دوران کودکی و نوجوانی من در آن خانه شکل گرفته است.  این خاطرات هنوز آنقدر پررنگ هستند که با وجود اینکه چندین سال است دیگر آن خانه را ندیده ام، اما جای جای آن با رنگها و قیافه ها  در خیالم واضح و روشن است. 

در خانه که باز می شد بعد از گذشتن از یک راهرو چند متری به حیاط نسبتا کوچکی می رسیدیم 

سمت راست دو اتاق سقف دوری کنار هم بود که اولی اتاق عموهایم بود که در آن درس می خواندند .تهش یک موکت پهن بود و یک طرفش کتابخانه و طرف دیگرش یک دست لحاف و تشک جمع شده قرار داشت که رویش را روزها با یک روکش سفید می پوشاندند.

وسط حیاط حوض متوسطی قرار داشت و کنارش باغچه ای که چند درخت انار در آن بود.

بعد داربند انگور که اکثر مواقع مادر بزرگم زیر اندازی پهن می کرد و زیر آن می نشت.از گوشه حیاط جایی که داربند بود با هفت هشت تا پله می رفتیم به ایوان آنجاهم آشپزخانه و یک اتاق قرار داشت . 

از گوشه ایوان به پشت بام می رفتیم .نیمی از شاخه های درخت زردآلوی باغ همسایه روی پشت بام بود و بهار آن شاخه ها پر از چاغاله می شدند و چقدر مزه داشتند و  چند ماه بعد زردآلوها که کوچک و شیرین بودند .

بیشترین نزدیکی و علاقه بین من و عمو هایم در آن خانه و در آن اتاق دم دری شکل گرفت.جایی که عموی بزرگم برای دکترای رشته اش درس می خواند و هر روز جمله ای  از بزرگی یا  بیت شعری از شاعری را بر روی  برگه ای می نوشت و به دیوار اتاق می زد و می گفت این درس امروز است باید به یادم بماند.

و من مواقعی که آنجا بودم کمی آنطرفترش می نشستم و درس می خواندم و با آهنگهای ریچارد کلایدرمن آرامش می گرفتم. 

اولین و آخرین عشق دوران نوجوانی من در آن خانه و از همین اتاق شروع شد و شکل گرفت . 

من و شاید برادرم تعلق خاطر فراوانی به آن خانه داریم اما تلاشی هم برای نگه داشتنش نکرده و نمی کنیم و سالهاست افتاده و کسی غیر از پدرم سراغی از آن نمی گیرد.

صادق هدایت

۱۹ فروردین تاریخ درگذشت صادق هدایت بود و برای آگاهی کسانی که مثل من نمی دانستند می گویم که ۶۰ سال از درگذشتش می گذرد .

از آثارش فقط بوف کور را خواندم ولی چیز زیادی ازش نفهمیدم و شاید فقط جمله ی «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا آهسته می خورد و می تراشد» برایم خیلی مانوس و قابل درک بود . 

معتقدم که دلیل خیلی از کارها و  اشتباهاتی که ممکن است در زندگی انجام دهیم همین زخمهاست.

  بسیاری از این زخمها که حالا ممکن است به دوران کودکی و نوجوانی برگردد را نمی توان هیچ وقت و هیچ جا بیان کرد آنها باید همیشه برای خودمان نگه داشته شوند .

کابوس

بعد از نهار خوابیدم .اولش خوابم نبرد چند تا شعر خوندم و بعد از نیم ساعتی خواب رفتم .اونوقت کابوس دیدم و از خواب پریدم .درد قلبم چند برابر شده بود و به شدت می زد . 

خواب دیدم توی ماشین نشستیم ،غیر ما آدمهای دیگه ای هم بودند که یادم نیست قیافه هاشون. من و بچه هام عقب نشسته بودیم که یه دفعه مثل اینکه ترمز ماشین برید .ما با سرعت خیابانها و وسط بولوارا حرکت می کردیم و من فقط بچه ها را گرفته بودم و وحشت زده بودیم اما شوهرم می خندید بعد خود به خود ماشین سرعتش کم شد و مثل اینکه ایرادش برطرف شد.رسیدیم لب یه ساحل که دریاش طوفانی بود بعد شوهرم پسر کوچیکمو گذاشت توی آب و یه موج خیلی بلند اومد و بردش توی دریا زیر آب من و پسر بزرگم خودمونو انداختیم توی آب و من که توی عالم خواب ناامید بودم از پیدا کردن پسرام توی اون دریای عمیق و طوفانی تونستم دست دو تاییشونو بگیرم و بیارمشون بیرون .

اومدم بیرون و داد می کشیدم و گریه می کردم که چرا بچه رو گذاشتی توی آب اگه نمیتونستم پیداشون کنم چی  ؟

و اون فقط می خندید .

با صورت خیس و وحشت از خواب پریدم

آخ، مریضم

بد جور سرما خورده ام البته چیزی بالاتر از سرما خوردگیه.تمام بدنم درد میکنه، تب و لرز دارم و اینها علائم آنفلوآنزاست. 

پریروز از حموم که بیرون اومدم طی یک عملیاتی برای خودنمایی و نشون دادن اندام مانکنیم، دست از سر بلوز بافتنی و شلوار ورزشی که معمولا پوشش زمستونه منه برداشتم و یه سارافون کوتاه با ساپورت پوشیدم.و اصلنم به روی خودم نیاوردم که سردمه، که اصولا ادم سرمایی هستم ،که از زمستون و سرماش خوشم نمیاد و نتیجه این شد .

الان پناه بردم به بلوزهای بافتنی و شلوار ورزشی به اضافه گرم کن و ژاکت به چه کلفتی. 

موهای فرم که وز شدن و هر کدوم به یه طرف میرن .

چشمایی که تب داغشون کرده و من این داغی رو دوست دارم .

و پسرم که دائم میاد کنارم و از نگاهش نگرانی رو می خونم و اون سعی میکنه هر کار میتونه برام بکنه.

امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه شدم

دیر وقته اما من عجله ای برای خوابیدن ندارم .سر کارم نمیرم که نگران خواب موندن صبح باشم. 

(اما تا من نخوابم پسرم نمی خوابه . )

دلم می خواد بنویسم. موضوعات مختلف وول می خورن توی ذهنم، و  هیچ کدومشون رو نمیتونم منتقل کنم . 

خدایا ازت متشکرم که منو آفریدی. 

متشکرم که رسیدم به دوران کودکی و هیچ چی ازش نفهمیدم . 

متشکرم که دوران نوجوونیم با شیطنت و خیالبافی گذشت و بازم چیزی ازش درک نکردم .بعد جوون شدم و رسیدم تا الان و هیچ گهی نشدم.

بهترینی که دوستت دارم متشکرم که الان آدم بزرگ شدم و بچه دارم و این وقت شب داره بیسکوییت می خوره و جوری اونو گاز زده که به شکل تفنگ در اومده و مرتب به سمت من میگیره و میگه دستا بالا و من مجبورم دستمو از رو صفحه کلید بر دارم و ببرم بالا ،بعد بگم آخ قلبم و ادای مردن رو در بیارم .  

خدایا متشکرم که  روح سرکش و  روحیه بی ثبات بهم دادی که باهاش حال میکنم.

خدایا متشکرم که منو آدم آفریدی(فحش از این بدتر) 

امشب از شبایی که با خودم درگیرم .