ما خواهریم

می دونید آدم پیش خودش شرمنده میشه  وقتی مثلا جلو استاد موسیقی بلد نباشه با موبایلمش فیلم بگیره و طی مدت درس گرفتن  ادای فیلم گرفتنو در بیاره و زجر بکشه و تو دلش بگه خدایا  استاده نفهمه آبروم بره.


خلاصه تو تنهایی تان یه خورده با موبایلاتون ور برید و کاراییاشو یاد بگیرید تا آبجی تون نگه:

تو رو خدا به همه بگو ما خواهر ناتنی هستیم.

مادر بزرگم (مامان بابام) خدا بیامرزدش سیگار و ساندویچ و نوشابه و بستنی رو دوست داشت.

بابام هر وقت میره سر خاکش یه سیگار روشن میکنه از ته فرو می کنه بالای سنگ قبرش توی خاک و سیگاره خودش دود می شه.

میگه مادرم سیگار کشیدنو دوست داشت.


پی نوشت:

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرک میکنند ، نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت...

دیوار کوتاه

شده تا حالا دیواری کوتاهتر از شما پیدا نشه.

این شوهر ما (همسر نه فقط شوهر) ناراحتی جسمی پیدا می کنه میره تو قیافه و با ما سر سنگین میشه، از نظر روحی مشکل دار میشه به من محل نمیزاره ،از دست پسرا ناراحت میشه باز طرف حسابش منم ،چه می دونم عالم و آدم بهش گیر میدن اخم و تخمش برا منه. حالا فکر کن وقتی از خود من میرنجه و ناراحته چه اتفاقی میوفته.

بیچاره من

از دهان باد افتادن

با برگ های پاییز

و خش خش رنگ  های خسته در تن

عبور پاییز از وسط سی سالگی

و ناگهان

 تکه تکه از شانه های اتفاق افتادن....

از قضا نامم مریم بود

با شباهتی عجیب به لبخند کودکان جزامی

و ترانه های زیادی در چشم

در دهان

که هر کدامشان را از مورچه ای کارگر

در زیر دانه ای سنگین یاد گرفتم

همه مشغول زندگی بودند

هیچ کس آواز هایم را نشنید

 در یک روز شدید

زیر باران عاقل شدم

با تصمیمی که صدایم را بخشید به دستفروشی چروک

که جوان تر جار بزند: هندوانه

حالا فرصت دارم فکر کنم

راستی!

مورچه های کارگر را کار خواهد کشت

یا مرگ؟


شاعر این شعر زیبا مریم(زنی شبیه درخت ) هست که می تونید برای خوندن شعراش به این آدرس برید:

http://zanesharghy.persianblog.ir






شووهر

خانه مان را مدتی ست گذاشته ایم برای فروش .هر روز زنگ می زنند آدرس دقیق می پرسند تا بیایند و خانه را ببیند.مهم ترین کار من بعد از قطع تماس مرتب کردن خونه است  .تند و سریع ، به قول مادرم مثل باد خونه رو جمع و جور می کنم تا خانم یا آقای مشتری فکر نکنند با زن شلخته ای روبه رو هستند.

دیشب خانم و آقایی اومدن برای دیدن خونه

مسیحا از وقتی اینها وارد شدند با لباس مرد عنکبوتی هی از جلو روشون پرید و ادای تار زدن رو در آورد و گفت مرد عنکبوتی در خدمت شماست ،این حمومه ،این توالته، این اتاق من و دادشمه

و من و داداشش که این قبیل کارهای مسیحا رو آبروریزی میدونه حرص داد .

اخر سر آقاهه شماره شوهر ما رو خواست تا باهاش تماس بگیره .من در حین صحبت و دادن شماره  دو بار از کلمه همسرم استفاده کردم.

مسیحا در حالی که تکیه داده بود به در ورودی و با موبایل بازی می کرد گفت خب بگو شووهرم .چرا هی میگی همسرم همسرم .اصلش شووهره نمیدونی؟

بغض

اینجا زنی است که صبحها نمی تواند به کلاش شنا و ورزش مورد علاقه اش برود. بنابراین اکثرا تا ده یازده صبح می خوابد و بعد از بیدار شدن صبحانه ای خورده شروع به وب گردی می کند و زمان را فراموش می کند. ناگهان نگاه به ساعت می اندازد و می گوید هی وای من ناهار اهل و عیال هنوز درست نشده است. بلند می شود در حالی که از خواندن پست وبلاگهایی که دوستشان دارد بغض کرده است ،از نوع بغضهایی که بعد از خواندن کتابهایی مثل «ویران می آیی» «کریستین و کید »و «عقاید یک دلقک »و چند کتاب دیگر می کند و خاصیتشان این است که شکستنی نیستند مدتی می مانند و بعد کوچک می شوند.

شاید این زن روزی تومور گلو بگیرد و زندگی بی مصرفش فدای نوشته های مورد علاقه اش شود.


پی نوشت:این گوشه ای از شخصیت درونی زنی ست که تعریف نباشد مادر و همسری خوب و مهربان است.


...

حراج کردم همه رازهایم را یکجا

دلقک شدم با دماغ پینو کیو و بوته گونی به جای موهایم

آری...گلم !دلم !حرمت نگه دار

کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه می کرد

بی مجال اندیشه به بغضهایش

تا کی مرا گریه کند؟

  تا کی؟

و به کدام مرام بمیرد

آری... گلم! دلم!

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع می کند.

با عطر سلام و عطر آویشن


«حسین پناهی»

خط زرد خوب

چند روز پیش شعری خوندم که شاعرشو یادم نیست گروس عبد الملکیان بود یا عباس صفاری بعد یه سطرش این بود که :

«این خط زرد به خورشید نمیرسد»

می خوام بگم دوست دارم همه خطهای زرد که میتونه کنایه از عشق و دوست داشتنهای زمینی باشه  به عاقبت خوشی برسه که همون خورشیده و اون دوست داشتنه یا عشقه چه می دونم هر کدوم که بهتره همیشگی بمونه و با در کنار هم بودن زایل نشه.

می دونید من آدم شدیدا احساساتی هستم و با شنیدن و دیدن عشق و دوست داشتن دو نفر به همدیگه یا حتی یه نفر به یکی به وجد میام .

شاید من باید مثل یه بزرگتر رفتار کنم .نصیحت کنم ،منع کنم ،چه می دونم کارایی بکنم یا حرفایی بزنم که بزرگترهای خودم می کردن تا به اصطلاح خودشون به سمتی برم که خیر و صلاحم در اون بود.

راستش من تا به حال نتونستم یه بزرگتر باشم و بعدش هم  نمی تونم چون خودم دیرتر از شناسنامه ام بزرگ میشم ،شایدم همیشه تو همین سن بمونم.

پس فقط آرزو می کنم خدا بهترین رو برای همه اونهایی که توی اون خط زرد خوب هستن رقم بزنه همین.

وطنم

مسیحا هر روز از مدرسه که میاد میگه مامان بیا ای ایرانو بخونیم بعد با حرارت و عشق از آهنگ اولش شروع میکنه و نوبت به شعر که میرسه اشاره می کنه حالا تو هم بخون قسمتهای اوج و فرودش رو با دستهاش بهم نشون میده و جالبه که فقط به خوندن با من اکتفا نمیکنه با برادرش و با خاله فوریش هم تمرین می کنه.فوری ما میگه می ترسم مسیحا موقع خوندن قسمتهای اوج بترکه .

مورد دیگه اینکه توی ماشین که ترانه گوش میدیم جمیعا.به آهنگ وطنم سالار عقیلی که میرسه بچه های من شروع می کنن باهاش خوندن .

می دونید فکر می کنم عشق به وطن یه چیز درونیه مثل دوست داشتن خدا،خانواده و ...

این روزها دارم کتابی در زمینه نقد ادبی می خونم .قسمتی از کتاب به نقد روانشناسانه اشاره کرده و نظریات فروید رو توضیح داده. وقتی نظریه نا خود آگاه رو خوندم،فهمیدم چرا زنی در ۳۵ سالگی می خواهد شاعر شود و به کلاس شعر میرود.نوازندگی می کند و در نهایت تصمیم دارد به کلاس آواز برود.

مثل اینکه این علائق موفق شده اند خود را با به در و دیوار کوبیدن و لگد زدن به قسمت خودآگاه و آدم وار منتقل کنند.