پسر بزرگه وقتی 10 سالش بود:

مامان دوست دارم بزرگ شدم دوستامو سوار ماشین کنم بریم خیابونا رو بگردیم.

من:منم دوست دارم باهاتون بیام.

پسر :باشه به شرطی که اون موقع هم مثل  الان روژ لب صورتی بزنی و موهاتو بزاری بیرون و صدای آهنگو زیاد کنی و خلاصه همینجوری جوون باشی.

من :

قول میدم.

پسر بزرگه امروز که 13 سالشه:

مامان چین این دخترا اینجوری لباس می پوشن و موهاشونو درست می کنن و آرایش می کنن میدونی مامان اینا فساد جامعه هستن -مامان خجالت نمی کشی روژ قرمز می زنی _مامان صدای آهنگو کم کن ،زشته.



پسر کوچیکه وقتی 5 سالش بود:

مامان می خوام هر روز برم با آیناز بازی کنم.می خوام دوستم باشه.

پسر کوچیکه  امروز که نزدیک 7 سالشه:

مامان میدونی ما نباید با دخترا بازی کنیم.

من: کی گفته ؟چرا؟

پسر کوچیکه:برای این که خاله مون تو مهد می گفت نباید با دخترا بازی کنید .حالا هم تو مدرسه مون دخترا ساختمونشون اون طرفه.بعدشم دخترا موشن مث خرگوشن پسرا شیرن مث شمشیرن .

من :مستاصل و درمونده از جامعه که تموم حرفها و آموزشها و تربیت منو گه مال می کنه .



فروشگاه مدرسه یه پنجره رو به  حیاط داشت و زنگهای تفریح بچه ها هجوم می آوردند به سمت اون پنجره که از بیرون یه مربع سیاه به نظر می رسید.

اون روز، اونم دستشو مثل بقیه دراز کرده بود تا سکه ی نو و براقو بده به فروشنده و یه کیک بگیره .

نگاهشو که به سمت راست چرخوند دید یه جفت چشم خیره شده به سکه و بعد چشمها چرخیدند و درازای دستشو طی کردند و  لغزیدند روی صورتش و به چشمهاش رسیدند و همون جا میخکوب شدند.

نفهمید چطور خودشو از صف بیرون کشید و رسوند به کلاس و سکه رو توی کیف صاحب نگاه قرار داد.



اون روز یکی از بچه های پولدار کلاس سکه ای رو از کیفش بیرون آورده بود و گفته بود بچه ها نگاه کنید این سکه ی ده تومنی جدیده.

همیشه از چیزهایی می گفت که گوش اغلب بچه ها نشنیده بود کفش و کیفش قشنگ تر از بقیه بود .یه بار داشت از شیرینی دانمارکی می گفت که شب قبلش خورده بود. اون گفت شیرینی دانمارکی چه جوریه ؟

گفت نخوردی تا به حال ،فردا برات میارم.

آسمون همه جا یکرنگه؟

بهم میگه چقدر برنامه ریزی کردی برای این هدفی که دارید همه زندگیتون رو براش می ذارید؟

میگم برنامه ریزی خاصی نکردم اصلا من نمی تونم برای آینده خیلی برنامه ریزی و ریز بهش فکر کنم.

از همون بچگی هم همینطوری بودم وقتی ازم می پرسیدن می خوای بزرگ شدی چه کاره بشی نمی دونستم چی باید بگم یعنی نمی تونستم تصور خاصی داشته باشم از آینده ای که نمی دونم چه جوریه؟

بعد می گم حالا آخرش اینه که برمی گردیم سر خونه اول.

میگه آخه حرف همه زندگیتونه. بعد دستشو جوری میگیره انگار داره یه کیسه کوچیک رو با یه دست بلند می کنه .

می گم میدونی فکر می کنم شاید یه جای دیگه همه چیز بیشتر جنبه انسانی داشته باشه و ادم حداقل یه  زندگی دنیایی بهتر و لذت بخش تر داشته باشه.

شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا می ندازه و میره بخوابه.


چه خوب جستی ملخک

چند روز پیش خونه مادرم بودیم خواهرم گفت قدر زندگیتو بدون شماها خیلی خوشبختید گفتم چطور ؟

گفت جدیدا درصد زیادی از زن و شوهرای جوون مثل فلانی و فلانی از هم طلاق گرفتن و دلیلشم رابطه داشتن زن یا شوهر با یکی دیگه بوده .

همون روز دختر خاله هام برای عید دیدنی به خونه مادرم اومدن.خاله من 5 تا دختر داره که با دو تاشون از نظر سنی تناسب داریم و دور بر هم هستیم. بچگی هم بازی بودیم و انواع و اقسام شیطنت ها که فکرشو بکنید از ما سر می زد از دزدیدن عسل از باغ بغلی گرفته تا اذیت کردن پسرها .

یادمه کوچه خاله م اینها خاکی بود بارون که می اومد کوچه گل و لای می شد اونوقت مردم آجر می چیدن تا پاشونو بذارن روی آجرها و رد بشن و کفشهاشون گلی نشه .بعد دختر خاله هام گفتن بیاید بریم زنگ خونه های مردمو بزنیم و فرار کنیم .رسیدیم به یه خونه گفتن پسرای دانشجو این خونه رو اجاره کردن بیاید اذیتشون کنیم. آقا زنگو زدن در رفتن من موندم آخرین نفر روی یه آجر درست جلو در خونه که درو باز کردن و یه دختر بچه 10 ،11 ساله دیدن که ترسیده و دختر خاله ها که اون طرفتر به من و بی عرضگیم و اون پسرا با شیطنت می خندیدن.

خاطرات زیادی باهاشون دارم و دوستشون دارم ولی از اونجایی که رفت و آمدها کم شده معمولا سالی یکی دو بار همدیگه رو نمی بینیم و اون روزم خونه مادرم دیدمشون بچه هاشون بزرگ شدن و خودشون خانم و چیزی که جالب بود هنوز هم شیطنت می کردن .از شوهراشون خیلی خبر ندارم اما خودشون مثل اینکه روابط دوستی با مردهای دیگه دارن و با هم با بچه هاشون و دوستهای مذکرشون میرن مثلا پیک نیک.


از توی حرفاشون اینا رو فهمیدم .به بچه هاشون نگاه کردم و دلم سوخت برای رفتارهایی که در  آینده احتمالا دارند و به شوهراشون که به نظرم دلیل اصلی این رفتار هستند.

بعد دیدم انگارخواهرم راست میگه. روابط ضربدری و دوستی نا سالم زن و مردهای متاهل با زن ها و مردهای دیگه جا افتاده تو جامعه ما .

به خودم فکر کردم و گفتم :چه خوب جستی ملخک


محض یادآوری

ای دل دیگه بال و پر نداری

داری پیر میشی و خبر نداری

...

سال جدید شروع شد با خوشی و خوبی و من اصلا به روی خودم نیاوردم که خیلی چیزها و کارها سال مرگیه. به روی خودم نیاوردم که خطهای دور لبم عمیق تر شده و انرژی و حوصله ام کمتر .تصمیم گرفتم برای عید دیدنی به خونه همه فک و فامیل برم .رفتم و از دیدن دختر و پسراشون خوشحال شدم بعضی هاشون رو شاید دو سالی می شد که ندیده بودم اکثرا چاق شده بودن و نفراتشون اضافه شده بود و هیچم بوی بدبختی و گله و شکایت از وضع و اوضاع  نمی اومد.

عروسی رفتیم و باز هم به روی خودم نیاوردم که همه چیز تکراریه .رقص عروس و داماد و خانمها و نشستن مردهای بیچاره توی سالن اون طرفی و نشون دادن راز بقا بهشون تا حوصله شون سر نره و آرزوی اینکه کاش مثلا همه خانواده ما سر یه میز می نشستیم و عروس و دوماد و رقصشونو نگاه می  کردیم و هر کی می خواست روسری سرش می کرد و هر کی نمی خواست نمی کرد.هر کی می خواست می رقصید و هر کی نمی خواست نمی رقصید.

به همه اینها محل نذاشتم و سعی کردم بهم خوش بگذره و متاسف نباشم از اینکه چرا جدیدا برای شاباش و وهدیه به هم گل نقره میدن بدون اینکه فکر کنن هیچ قشنگی و احساسی توی یه شاخه گل فلزی نیست.تنها بخشی که خیلی دوست داشتم موقع شام بود چون شدیدا گرسنم بود و شاید برای اولین بار شام عروسی را با لذت خوردم.

توی این چند روز شادی کردم ،رقصیدم ،خندیدم و همه جنبه های خوب زندگی رو دیدم چون دوست نداشتم مثل خیلی روزها که احساس روز مرگی و بیهودگی می کنم و هی به زندگی و زنده بودن لعنت می فرستم و دلیل بیهوده شو نمیدونم ،باشم .

آهان بعد از سالها زو بازی کردیم خونه عموم خدایا چه کیفی داشت. یادم اومد سالها پیش وقتی هنوز 15 ،16 سالم بود همونجا بطری بازی کردیم همه دختر عمه ها و پسر عمه ها و عموهام بودن  یه دور که باید نفر ته بطری بشگون می گرفتن به من افتاد و من بهونه کردم نمیشه چون پسر عمه نامحرمه، دوباره دور بعد که بازنده شدم باید با باسنم روی دیوار می نوشتم قسطنتنیه و مجبورم کردن بنویسم .

اما زو بازی امسال یه تفاوت بزرگ داشت و اون اینکه دیگه اون جمع بزرگ نبود و فکر می کنم اگر هم بودن اونقدر همه از هم دور شدن و بزرگ شدن و به قول خودشون خانم و آقا شدن که بازی نمی کنن.

خلاصه اینکه اول امسال خوب بود ،خوب بود .



نو بهار است بر آن کوش که خوشدل باشی

برای بچه ها و خودم و شویم لباس و کفش نو خریدم یعنی با هم رفتیم خریدیم .دارم خونه تکونی می کنم و امیدوارم تا روز آخر تموم بشه نمی خوام این رسم نو پوشیدن عید نوروز و خونه تکونی  مثل خیلی رسمای دیگه بی ارزش بشه،حالا اگه خیلی چیزا رو از دست دادیم یا میدیم حداقل میتونیم این یکی رو برا خودمون نگهش داریم .دوست دارم امسال موقع تحویل سال خونه باشم یه سفره هفت سین بزرگ بندازم و سال که تحویل میشه همه دورش نشسته باشیم بعد دعا کنم برای همه اونایی که دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم که سال نو شد بدون اینکه عزیزی رو از دست بدم و سختیها گذشتند و باز ما جون بدر بردیم .

می دونید امسال باید حتما برای مریضهایی که توی بیمارستانن دعا کنم هر چند قضیه گربه سیاهه هست اما خدا رو چه دیدی یکی از اون بچه سرطانیها هم خوب بشه خوبه، یکی از اون آدمهایی که یکی دو ماهه تو بیمارستانن و عینهو اسکلت شدن نجات پیدا کنن خوبه.

به دلم اومده سالی که میاد پر از خوبی و سلامتی و شادیه .البته اگه از قحطی و بدبختی سیاسی و اجتماعی جون سالم بدر ببریم.

من ادمی هستم که در گذشته و حال سیر می کنم نمیتونم خیلی به آینده فکر کنم چون تصویر درستی ازش ندارم و تصویر سازی هم نمی کنم در موردش.

اونوقت خیلی وقتها دلم برای ادمهایی که توی بچگی و نوجوونی لحظات و ساعتهای خوب و خوشی رو باهاشون گذروندم و بهم نزدیک بودن و باهام دوست بودن تنگ میشه و بغض می کنم.مثلا برای دو تا از عموهام که گاهی برام وقت میگذاشتن .گاهی که می گم ممکنه در سال دو روز یا یک روز مثلا.

دیروز بعد از چند سال اومده پدر پیرش رو ببینه و احتمالا خواهر و برادرهاشو .کسی از خانواده آدرس محل زندگیش یا حتی شماره درستی ازش نداره فقط از یکی از فامیلهای دور شنیدن که الان معاون فلان وزیره .

بهش زنگ زدم، خواستم بگم دلم براتون تنگ شده .برای روزهایی که توی اون اتاق سقف دوری می نشستی و با آهنگ ریچارد کلایدرمن درس می خوندی و منم اونور اتاق فیزیک می خوندم و با آهنگه حال می کردم. دلم تنگ شده برای روزی که پنج صبح از تهران اومدی تا باهام جبر سال دو دبیرستانو کار کنی و تمام اون روزو زیر داربند درخت انگور خونه مادر بزرگ نشستیم و تو کل کتابو از اول بهم یاددادی و عصر که شد من خسته شدم، کتابمو انداختم و گفتم من خنگم ،من نفهمم دیگه نمی تونم، نمی خوام و تو عصبانی شدی و گفتی آره خنگی ،نفهمی که همه کتابو گذاشتی برای امروز و من فردا صبحش برای اولین بار امتحان جبرو خوب دادم

نشد اینا رو بگم فقط احوال پرسی کرد از خودم و بچه هامو و گفت ببخش از اینکه وقت ندارم تا به همه خواهر زاده ها و برادر زاده ها سر بزنم چون امروز عصر باید برگردم .

آدمهای چاپی

دوره انتخابات قبل ما یه ماشین ماتیز قورباغه ای رنگ داشتیم که من همه شیشه و بدنشو پر کرده بودم از عکس کاندیدای مورد علاقم .بابام می گفت دختر نکن این کارو شوهرتو با این کارات از کار بیکار می کنی و از نون خوردن میندازی .اما من گوشم بدهکار نبود با همین ماشین سر کار می رفتم و شبها با بچه هام دور خیابون می گشتیم .حتی یادمه یه روز مونده به روز رای گیری من پوستر ها رو از ماشین نکنده بودم داشتم از سرکار برمی گشتم که پلیس جلومو گرفت گفت خانم پوسترها رو از ماشینت بکن .گفتم برای چی باید بکنم ؟

گفت چون زمان تبلیغات تموم شده .

گفتم نه ،تو برای این میگی جدا کنم چون با کاندیدای من مخالفی .

خلاصه گفتش یا بکن یا ماشینتو توقیف می کنم و من در  حالی که عکسها رو می کندم گفتم باشه اما تو ماشینو نگاه کن پره از این عکسها برسم خونه باز می چسبونمشون.

راستش من هنوزم از خودم شرمنده ام که اون روز نمی دونستم یه روز مونده به رای گیری باید تبلیغات متوقف بشه.

اما کلا اینا رو نوشتم تا بگم ما دیگه اون ماتیز رو نداریم و آدمهایی مثل من که خیلی سواد سیاسی ندارن بهتره خودشونو قاطی نکنن.



با یک دست به کمر و دستی سایبان چشم

در صفند

درون ویترین سیاه، مسئول عوارضی

بالهای پرنده ای را در قفس بسته است و

آدمهای چاپی را می چاپد

قدم کوتاه است

و پدر قد کوتاهم می گوید

تب کرده ای

نردبانی از موی سپید مادرم

                               چشمهای خواهرم

                                                 و خانه ام خواهم ساخت

انگار

آسمان همه جا یکرنگ نیست

آنسو دیوارها کوتاهترند

و چشمها سرمه نمی ریزند

بچه ها یاد می گیرند

                        سرخی لبها عامل فساد نیست

                        و با دختر بچه ها هم می شود بازی کرد

آواز می خوانیم و می رقصیم

بی آنکه فکر کنیم حیثتمان لکه دار می شود.

شبها سرم را روی کوله خالی خواهم گذاشت

و زل خواهم زد به کفشهای گلی جفت شده ام.

می دانید

بعضی از تبها بدن را تا آخر عمر ایمن می کنند

به آنسو خواهم پرید

اگر پله های آخر به یاریم بشتابند.