صداشو درنیار

یه جورایی شدم که البته چند سال پیشم بودم و خوب شدم اما دوباره عود کرده شبها که می خوابم یا مواقعی که تنهام به مردن خودم  یا یکی از آدمایی که دوستشون دارم فکر می کنم و گریه می کنم و واقعا گریه می کنم .مثلا فکر می کنم بیماری سختی گرفتم بعد منو میبرن بیمارستان و همه از پشت شیشه نگاهم می کنن و گریه می کنن و منم گریه می کنم بعد میمیرم و همه گریه می کنن منم گریه می کنم و بعد برای نبودن خودم و بی مادری بچه هام و کسایی که دلتنگم می شن گریه می کنم .می دونید احتمالا این یه جور افسردگی یا ناراحتی روانی دیگه ست که یه لذت خاص باهاشه یعنی آدم بدون اینکه دلش بخواد از این افکار و گریه و زاری خوشش میاد.

دلیلشو میدونم همین ناراحتی های چند وقت پیشه و زمان میبره تا دوباره برگردم .اینو دلم نمی خواست به کسی بگم این بود که اینجا نوشتم.


کودکانی

با سرهای بایر و

صورتهایی که آفتاب با بی رحمی لیسیده بود

نشستند ،راه رفتند و گریستند

در چشمهایم

و گوشهایم اجاره داده شد برای ابد 

درد سه حرفی 

گاهی واژه ی بزرگیست.

این پست اختصاص دارد به آدم گلابی(شادی)

شادی عزیز وقتی نوشته هایت را می خواندم با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که می توانی با عضوهایی که روزگار به دردشون آورده همراه باشی ،کمکشون کنی و دغدغه زندگیت باشن.من با تو و آدمهای مرتبط به تو همراه می شدم، در کنار آن مادر نشستم و دیدم چطور دست بچه اش را گرفت تا جان داد. همراه با تو آن دو بچه را به خرید بردم و آرزو کردم کاش من هم می توانستم کاری بکنم و امان از وقتی که آن مادر به کمپ رسید در حالی که سه بچه اش مرده بودند.

نوشته هایت را می خواندم و می خواستم مثل تو باشم ،کار تو را داشته باشم و به جایت باشم اما سختی اش را درک نکردم تا زمانی که یک هفته  کنار پسرم در بیمارستان بودم و فقط آدمهایی را دیدم که بیماریهای سخت داشتند و آنوقت فهمیدم  چقدر ضعیفم ،من نمی توانم کار تو را داشته باشم، نمی توانم حتی یکروز تو را داشته باشم چه برسد به این که خود تو باشم و حتی تحمل دل دردهای سخت بچه ام را که تا یک هفته علتش را تشخیص ندادند و جراحیش کردند و پزشکش به من اطلاع داد که تکه هایی از روده اش در اصطلاح عامیانه سیاه شده و باید منتظر جواب پاتولوژی بمانم و در نهایت علایمی به اسم پور پو را روی پا و گوشهایش ظاهر شد که فهمیدند بیماری هنوخ بوده و الان با پردنیزولون با دز بالا تحت درمان است.

اینها را نوشتم چون پرسیده بودی چی شده؟

و باز تو را می خوانم و به این فکر می کنم که مادر بزرگهای من خوشی و لذتهای ساده این دنیا مثل رفتن به پارک و رستوران را تجربه نکردند و مسافرت هم شاید در حد انگشت شمار و به ساده ترین شکل تجربه کردند و از دنیا رفتند و به مادرم که وادار به تجربه اش می کنیم اما پای حرفش که بنشینی چیزی جز غم و مصیبت زندگی و بیماری و مرگ نمیشنوی .

و خودم که هنوز جوراب منگوله دار می پوشم و گیره های  دخترانه به موهایم می زنم، روژ قرمز و صورتی می زنم اما در جامعه ای زندگی می کنم که به پسر دوازده ساله ام یاد می دهند اینها عامل فساد جامعه است و در مهد کودک به پسر پنج ساله ام آموزش می دهند که نمی تواند و نباید با دختر بچه ها بازی کند.

می دانی این جا کوچک شده و ما در آغوشش گرفته ایم اما باز به صورتمان چنگ می زند. شاید باید کوله ای پر کنم از گذشته  ۳۵ ساله ام و پا به دنیای وسیع تری بگذارم جایی که من در مواقع شادی آواز بخوانم و با بچه هایم برقصیم بی آنکه فکر کنیم حیثیتمان لکه دار می شود.


خواستم بگویم تو را ندیده ام، در چشمهایت نگاه نکرده ام، در آغوشت نگرفته ام اما شاید ندانی که چقدر به تو نزدیکم و دوستت دارم .

ممنون که به فکرمی

درد سه حرفی گاهی واژه ی بزرگیست

می دانید چیزهای زیادی توی این چند هفته ی اخیر دیده ام که شاید هرگز از ذهنم پاک نشود.

مهین ۱۲ ساله که ناگهان از کمر به پاین فلج شده بود .توی مدرسه شبانه روزی یکی از شهرستانها درس می خوند و خانواده اش در روستایی حوالی همون شهرستان زندگی می کردند. می گفتند نخاعش ورم کرده.

محمد ده ماهه  که عمه هایش در بیمارستان کنارش بودند چون مادرش سرطان داشت و حال و روز خوبی نداشت .

بچه های سرطانی با سرهای ماشین کرده و صورتهای مظلومی که انگار خورشید گرد غم رویشان پاشیده بود و  توی راهروهای بخش سه چرخه سواری می کردند.

وقتی می خواستم برای بچه ام دعا کنم فکر می کردم خدایا کجای من و بچه ام از بقیه عزیز تر است؟

هنوز هم می گویم

پس اونها کی مرخص می شوند؟

نمیدانم کی قرار است فکر و روحم به روال عادی برگردد؟

شاید لازم بوده این اتفاق بیفتد و من ببینم این آدمها و دردهایشان را و بفهمم غم من کوچک است در برابر شان





«تو زن لحظه های سختی»

خودم اینطور فکر  نمی کنم بلکه قرار گرفتن در موقعیتهای سخت مثل هفته ای که گذشت وادارت می کند  نمی توانم ها و نتوانستن ها را درونت سرکوب کنی تا از عزیزت نگه داری کنی .

آدم گلابی در پستی نوشته بود که «ما ایرانیها بیچاره را اشتباها به بدبخت معنا می کنیم بیچاره یعنی کسی که چاره ای ندارد» یعنی من در بیمارستان ،یعنی مادری که یک هفته تمام سمفونی دردناک آخ دلم را گوش کند و ببیند تحلیل رفتن طفلش را و نتواند کاری کند.

یعنی من که نگاه سرد و بی تفاوت پرستار و دکتر و کادر بیمارستان را می ببیند و سکوت می کند خنده های بلند پرستاران ایستگاه پرستاری روبه روی اتاقش را تحمل می کند و به همه جایش برمیخورد که درب اتاق را می بندند تا ناله های بچه من آزارشان ندهد و بیچاره است چون نیرویی بلندش می کند تا برود و اعتراض کند اما همین که در را باز می کند نیرویی برتر وادار به سکوتش می کند و برمی گردد تا مبادا همین قطع و وصل سرم و دادن دارو را هم پشت گوش بیاندازند.

بیچاره است چون هنگام بستری شدن باید امضا بدهد که پزشک و بیمارستان هیچ گونه تعهدی در قبال عوارض بعد از عمل  ندارند.

خدایا بیچاره است که تشخیص اشتباه می دهند و بعد از جراحی و براداشتن آپاندیس نداشته و تکه ای از روده که سیاه شده می فهمند بیماری چیز دیگری بوده نمیدانم هنوخ بوده شوئن لاین بوده و بادارو درمان میشده.

چقدر بدختیم که ناچار به تحمل بیچارگیهای آخر هستیم من فکر می کنم در مملکت ما همه ،زن و مردهای لحظه های سختیم.


-نمی توانم روزهایی که تک تک لحظه هایش در ترس و نا امیدی و احساس از دست دادن گذشت فراموش کنم

حس از دست دادن یکی خیلی بد است ، وحشتناک است. من این حس را دوبار دیگر هم تجربه کرده ام اما این بار فرق داشت ،خیلی نزدیک بود.

هنوز می ترسم نمی دانم چرا هر بار که به صورت بچه ام نگاه می کنم این حس لعنتی توی وجودم وول می خورد.

کاش زودتر این روزها بگذرد و تمام شود.

سیر تکاملی

رفتارهای مذهبی یک فرد در زمان کودکی وابسته است به خانواده ای که در آن زندگی می کندو من به واسطه ی داشتن مادری مذهبی، کودکیم پر است از خاطرات رفتن به حسینه ها و دیدن دسته های سینه زنی روزهای تاسوعا و عاشورا،روزه گرفتن اختیاری و گاهی خواندن قران همراه با مادرم در عصر روزهای ماه رمضان همراه با رادیو و لذت بردن از صوت قاری و همراهی کردنش.


گذشت تا نه ساله شدم و گفتند به سن تکلیف رسیدی و در مدرسه و گاهی در خانه می گفتند باید نماز بخوانی ،باید موهایت را بپوشانی ،باید...

و من اصولا بایدها را دوست نداشته و ندارم خوشم نمی آمد نماز بخوانم و تنها گاهی برای دل خوشی مادرم ادای نماز خواندن را در می آوردم.

گذشت تا دوران نوجوانی ،دورانی که به قول اولین عشق زندگی و دوران نوجوانی، شاشمان کف کرد(بی ادبیش را ببخشید عشق ما بلد نبود حرفها و جمله های عاشقانه در نامه ها و حرفهایش بیاورد)

و در جریان یکی از همین نامه نگاریها عشقولانه لو رفتم و نامه افتاد دست برادرم .تمام عصر آنروز را من گریه کردم و به غلط کردن پیش خدای دوری که می شناختم افتادم و آخر در کمال ناباوری قضیه خیلی راحت حل شد.

آنوقت ناگهان حس کردم چقدر زود صدایم را شنید و چقدر نزدیک است .

بعد از این جریان من  سالها آدم مذهبی بودم بدین معنا که نمازهایم ،نماز شب و شبهای جمعه دعای کمیل را با سوز و گداز می خواندم.


و  باز گذشت و گذشت تا سی و چند ساله شدم و مادر دوبچه. حال آنوقتهایم برایم محترم است

اما دیگر لذت دعای کمیل را حس نمی کنم، لذت نماز را حس نمی کنم و خیلی از اعتقادات مذهبی مردم اطرافم برایم غیر قابل درک است.

اما می دانم  یکی هست با چشمهای درشت و مردانه که اغلب روی سپیدی دیوار نشسته و من را نگاه می کند و  با شادی من شاد است و با غمهایم غمگین.

هر طور دلم می خواهد با او حرف می زنم نشسته ،خوابیده ،ایستاده و با زبان و لهجه خودم .

دور نیست ،ترسناک نیست . دوستش دارم و دوستم دارد پس ،دوستیم.

به بهانه فروغ

«چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است»

شاید که نه مطمئنا تجربه روی پشت بام خوابیدن برای من دوباره تکرار نشود اما خاطرات گذشته این تجربه شیرین همیشه می ماند.شبهای تابستان من و برادرهایم یک طرف بام می خوابیدیم و مادر و پدرم طرف دیگر و تنهادیوار بین جای خواب ما و والدینم کولر روی پشت بام بود.

و قصه تکراری اینکه ما هم قبل از خواب به آسمان نگاه کرده و برای خودمان یک ستاره انتخاب می کردیم .یادم می آید یک شب من و برادر بزرگم دو ستاره که پر نور تر و بزرگتر از بقیه بود انتخاب کردیم، برادر کوچکم که دید ستاره های دیگر کوچکند و کم نور گفت :ماه هم برای من .ما شروع کردیم به مسخره کردنش که نگاه کن چه ماه قر وقوزی هم انتخاب کرده چون ماه آنشب هلال باریک بود و تا مدتها برادر کوچکم را ماه قرو قوز صدا می کردیم.

 یا وقتی از دیواره بام ،خانه همسایه را دید می زدیم و من سنگ ریزه پرتاب می کردم به طرف برادر خانم همسایه که روی ایوان درس می خواند.

یا وقتی سرمان را آرام از دیواره بالا می آوردیم و صداهای عجیب و غریب از خودمان در می آوریم تا پدر بزرگ و مادر بزرگمان که خانه شان کنار خانه ما بود بترسند و آنقدر این کار را تکرار می کردیم تا پدر بزرگم می گفت بچه برو بخواب صبح شد. آنوقت می فهمیدیم که لو رفته ایم و نا امیدانه به رختخوابمان برمی گشتیم.

یا دعوایی که من و برادرم روی پشت بام کردیم بر سر اینکه چرا از پاگرد پله خم شده ام و دوستش را نگاه کرده ام .

حیف که بچه های من نمی دانند:

«چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است»

همه رنگها خاکستری شفاف است

شیشه ی عینک

نمونه تکامل نیافته اجداد گذشته ،شکست

خطوط زرد پلکهایش را به هم می دوزد

و می داند

احتمال گرگ بودن سگها

مثل احتمالٍ...



به خانه می روم

زخم گناهانم را

با ملحفه ای پر از بوی شب ادراری

می بندم

و رو به ماه آنقدر زوزه می کشم

تا دکمه های آسمان بیفتد.

جلو پنکه یک دست آبی مادرم چمباتمه زده

 آرزو می کنم

اژدهای سرخ پشت کوهها قتل عام شود.

- پسرک دارد پسر می شود این را استخوانهایش  که پهن شده اند و سبزی پشت لبش می گوید.دیروز حس کردم صدایش هم دارد دو رگه می شود.همیشه از این سن پسرها می ترسیدم .سرکوچه خانه مادرم مدرسه راهنمایی پسرانه بود.ساعتهایی که من از سرکار بر میگشتم مصادف بود با تعطیل شدن بچه ها دسته جمعی هجوم می آوردند بیرون و اغلب حرفهایی از بینشان می شنیدم که پشتم را می لرزاند و آرزو می کردم پسر من در این سن جزو این دسته نشود.


- شبها که سرم را روی بالشت می گذارم به خاطر اینکه دائم گفته ام :محمد باید روزی سه ساعت درس بخوانی، امروز سه ساعت نخواندی،من میدانم ساعت مفید درس خواندنت یک ساعت تا یک ساعت و نیم بیشتر نبوده و او جواب داده است بخدا دو ساعت مامان و من باز گفته ام نه عزیزم و در نهایت او گفته باشه هرچی تو بگی ولم کن و باز من گفته ام به من چه برای خودت می گویم، نمی خواهم بعدها حسرت این روزها را بخوری و هر بار به بهانه حرف زدن آمده بیرون از اطاقش با بی میلی به حرفش گوش داده ام و سرآخر گفته ام برو زود باش وقتت گذشت فردا آزمون داری.

به خاطر همه اینها حالم از خودم بهم می خورد .


-زنگ زدم خانه مادرم تا از آبجی مان احوالی بپرسم و در مورد مسئله ای باهاش مشورت کنم بعدش هم به مادرم بگویم مبلهای قشنگی را دیده ام که اگر می خواهد بروم دنبالش او هم ببیند تا بخرند برای خانه شان. زنگ زدم اینها را بگویم که خواهرمان رید به حالمان .که باید دوساعت وقت بگذارد با من صحبت کند، که من چرا همیشه باید آویزان یک چیز باشم. این حرفها را در راستای خواندن پست قبلی ام میزد .که نمی دانم این نوشته ها که تو می خوانی دنیای واقعی اون ادمها نیست که زندگی خودت و واقعی فرق دارد و چه و چه

خواستم بگویم من کی آویزان بوده ام من فقط از خواندن بعضی پستها لذت میبرم و احساس می کنم بهش نزدیکم ،دوستش دارم .که دفاع کنم، که بگویم بچه چطور می توانی اینطور صحبت کنی.

خواستم اینها را بگویم، گفتم ولش کن ،کاری نداری آجی جان و خداحافظی کردم .شوهر خیره شده بود به من .گفتم خدایا همه مرا نصیحت می کنند. برای دلداری و به شوخی گفت میزدی توی دهنش.

رفتم به آشپزخانه و شروع کردم به شستن ظرفها مثل وقتهایی که عصبی ام ،مثل مادرم که وقتی ناراحت یا عصبی بود ظرفها و آشپزخانه را می سابید و من و خواهرم بهش می خندیدیم.


-به اتاق پسرم می روم چند بار می بوسمش و آرزو می کنم کاش بیدار باشد و بفهمد بوسیدمش، بفهمد چقدر دوستش دارم .

با اتاق خودمان می آیم مسیحا رو تخت ما خوابیده مثل هر شب .روی تخت خودش نمی خوابد اغلب خواب که میرود می بریم توی اتاق خودش روی تختش می خوابانیمش اما یکی دو ساعت بعد میدود می آید کنار من می خوابد .

می بوسمش و توی دلم می گویم خدایا چقدر ارتباط برقرار کردن با بچه های کوچک راحتتر است.


- سرم را روی بالشت می گذارم به خودم قول می دهم فردا شب با بچه ها برویم بیرون .محمد را ببرم کافی شاپ و مسیحا را پارک.


خدا وبگردی رو از ما نگیره

فکر کنم دارم معتاد به وبگردی  می شوم .چیز خوبی ست خیلی بهتر از زبانم لال کار قبیح چت کردن است یا ور زدن پشت تلفن مثلا با دوستت آنقدر که بعد از ۴۵ دقیقه احساس کنی دستهایت  غش درد گرفته( بیشتر دست راستت )و استخوان فکت هم درد می کند و همه اینها به کنار بیشتر از قبل احساس خستگی و درماندگی می کنی و عملا و احساسا دردی ازت دوا نشده.

اما وبگردی البته در تنهایی چیز دیگریست پست می خوانی و می خندی، گریه می کنی آن هم بلند بلند و کسی نیست که با تعجب بهت نگاه کنه. خوبه ،مخصوصا برای کسی که احساسهای عجیب غریب دارد و شاید اندکی متفاوت است و این سالها گریه کردن جلو دیگران برایش سخت شده .

قبلنها تقی به توقی می خورد اشکمان جاری می شد اما حالا لامصب فقط بغض می کنم و همین خوندن در تنهایی راحتم می کند.