حال بیچاره

دیشب بابام می گفت :

ما آدمها دنیامون شبیه توالته

یه پامونو می ذاریم رو گذشته ،یه پامونو رو آینده و می شاشیم تو حالمون(ببخشید دیگه نقل قول مستقیم بود از بابام )


غم و غصه های زندگی که به مدد لالایی اندکی آرامش به خواب می روند نوشتن هم راهش را از من کج می کند. دیگر خود گویه های شبانه به سراغم نمی ایند و آنچه هست روزمرگی است  و دغدغه های کوچک و اضطراب و نگرانی در برابر آینده ای که نمی دانم چه می شود.


می دانید دیدن بازیهای المپیک حس حقارت و افسردگی را در من بیدار می کند.

شنای خانمها، رقص رو یا نمی دانم توی آب، حرکات موزون ژیمناستیک که با یک گوی یا روبان انجام می دهند ،مسابقات دو با دیدن اینها آه از نهادم بلند می شود.


بچه که بودیم کسی یادش نبود انرژی بی پایان این بچه را می شود با یک ورزش در جایی مناسب کنترل کرد .جایش کم بود یا اصلا نبود نمی دانم . وقت و انرژی بی پایان ما در خانه و کوچه و مدرسه سوخت می شد و البته گاهی بابایمان که انرژی اش دست کمی از ما نداشت و کل کودکی اش در فقر و کار تلف شده بود من و برادرم را به شنا در جویهای بزرگ آب می برد ، به دوچرخه سواری تشویق می کرد و اصولا موافق انجام هر کار پسرانه ای البته از دید عموم ،بود. چرا که بابای ما تلف شده ی دوران بی امکانات خودش و روشنفکر زمان کم امکانات ما بود.

نوجوان که شدیم کلاس شنا ثبت نام کردیم و پروسه یادگیری شنا آغاز شد که تا همین 5، 6 سال پیش هم ادامه داشت .بعد از آن به هر استخری می رویم که آقا جان ما دوره ها را گذرانیده ایم می خواهیم پیشرفت کنیم می گویند یاد گرفته اید بروید شنا کنید دیگر . از کل شش استخر شهر ما یکی دوره های نجات غرق را آموزش می دهد .

حالا یاد هم گرفتیم، آخرش چه. نهایتش اینست که اگر پارتی داشته باشیم می شویم نجات غریق یکی از همین استخرها و آرایش می کنیم و می نشینیم کنار استخر یک سوت هم می اندازیم گردنمان وگاه گداری برای یکی که می خواهد از طناب حائل عمیق و کم عمق بگذرد سوتی می زنیم.


همین چند روز پیش به شوهرمان گفتم بیا برویم جای دیگری از دنیا دلمان می خواهد در مسابقات شنای المپیک سال نمی دانیم شرکت کنیم .این حرف را با به یاداوردن فیلم بنجامین و آن زنی که در 60 سالگی توانست به آرزویش برسد زدیم و البته جوگیر دیدن مسابقات شنا هم شده بودیم.

حالا شویمان هی به پسرها می گوید بچه ها بجنبید و خوب شنا یاد بگیرید مامانتان می خواهد در مسابقات المپیک شرکت کند عقب می مانید ها

همینجوری بی خودی

دیشب دلم می خواست بنشینم و بلند بلند گریه کنم .بلند بلند غصه های  کوچیکمو زار بزنم.

درست مثل وقتی بچه بودم و عموهام آومده بودند خونه مون و وقتی می خواستند برن من دویدم پشت سرشون ،پشت موتورشون اما اونها رفتند و من نشستم وسط کوچه و بلند بلند گریه کردم و خواستم برگردند و گفتم دوست دارم پیشم بمونید، اما برنگشتند.

درست مثل وقتی که باز بچه بودم و یادم نمی آید چه چیزی یا چه کسی اذیتم کرده بود ، رفتم توی اتاق نشستم و زار زار گریه کردم و یادمه وسط گریه هام می گفتم خدایا منو مرگ بده تا راحت بشم . هی این جمله رو تکرار می کردم و مادرم و داییم بیرون اتاق به این حرفم خندیدند ،وسط ضجه های من خندیدند و من بیشتر گریه کردم.

از دیروز طبق عادتی که از دوران دبیرستان برام مونده  وقتی بیخودی یا باخودی غمگینم این شعرو می خونم:

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده مرغی صیاد رفته باشد

از بیستون نیامد امشب صدای تیشه

گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

بعد وقتی میرم توی توالت باز طبق عادت تنها آهنگی که بلدم رو  می خونم:

شد خزان گلشن آشنایی

باز هم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو

از تو ندیدم جز بدعهدی و بی وفایی

...



به قولی: مملکته داریم؟

ساعت یک ظهره دارم از کلاس بر می گردم خونه. تو اون مسیر نه اتوبوسی هست و نه تاکسی پیدا میشه. هوا به شدت گرمه و آفتاب پوستمو می سوزونه .دستام همیشه بیشتر از پوست صورتم زیر آفتاب می سوزه و برنزه می شه برای همین کردم تو جیبم .یه موتوری میاد کنارم و آروم یه چیزی می گه، اولش فکر می کنم داره با خودش حرف می زنه ،آخه زیاد آدمایی دیدم که بلند با خودشون روی موتور یا پیاده یا سوار ماشین حرف می زنن .بعد می بینم نه ،با منه. سعی می کنم نگاهش نکنم و به راهم ادامه می دم. با خودم میگم می فهمه طرفش من نیستم و میره اما زهی خیال باطل. اینبار که می ایسته کنارم منم می ایستم نگاهش می کنم و می گم چی میگی بی شعور ،برو گمشو دیگه .اونوقت میره. میگم خدایا انگار فهمیدن زبون شعور مشکل شده.


یه روز بهاریه من و خواهرم ساعت چهار کلاس داریم .میریم دم انجمن و می فهمیم کلاس افتاده روز بعدش. خواهرم میگه ماشینو همینجا پارک کن بریم چهار قدم بالاتر خانه فرهنگ ،اگه نمایشگاه عکسی چیزی هست ببینیم. راه می افتیم تقریبا اکثر مغازه ها بسته است و آدمای کمی توی پیاده رو و خیابون هستند. خواهرم میگه توجه کن انگار همه کس و همه چیز ثابت شده و من و تو متحرکیم .نگاه می کنم همون تک و توک آدمی که می بینم زل زدن به ما .

یه پرایدی میاد کنار پیاده رو و سرعتشو میرسونه در حد قدمهای ما ، از توی حرفهاش می فهمیم که میگه بیاد سوار شید. سعی می کنیم با هم حرف بزنیم و توجه نکنیم. یه دفعه یارو صداشو میبره بالا و شروع می کنه به فحش دادن که فلا فلان شده ها چرا نمیاد بالا.

به خودم و پوششم که یه مانتو زرشکی رو به قهوه ای و روسری ساده هست نگاه می کنم و می بینم چیزی برخلاف عرف این جامعه نیست پس چرا این ملت اینطور رفتار می کنن.

می رسیم به خانه فرهنگ بسته است، داریم برمی گردیم به طرف ماشین که یه دفعه بارون می گیره به آسمون نگاه می کنم صاف صافه و خورشیدم که قربونش برم تو آسمون شهر ما همیشه برامون زبون در میاره .از یه طرف ذوق کردیم از اینکه داره بارون میاد و دانه هاش داره صورتمونو خیس می کنه و از طرف دیگه شک می کنیم امروز یه روز واقعیه یا داریم خوابی چیزی می بینیم. خیابونو که نگاه می کنم می بینم از خط وسط به طرف ما زمین خیسه و اونطرف خشک خشک.

دارم باور می کنم امروز روز عجیبیه

به ماشین می رسیم سوار می شیم میریم به سمت خونه. ما توی لاینی هستیم که بارون خیسش کرده کمی جلوتر یه موتور سر خورده و موتور سوار انگار بلایی سرش اومده آمبولانس ایستاده و تا دلت بخواد آدم دورش جمع شده .ماشینا به صحنه که میرسند سست می کنند تا ببیند چی شده و برای همین ترافیکه. ما می رسیم به صحنه تصادف ،خواهرم نگاه می کنه و میگه وای ببین خون روی زمین ریخته انگار موتوریه یه طوریش شده ،هنوز جمله شو تموم نکرده که به یکباره چند تا سر میاد تو پنجره ماشین که نیشهاشون تا بناگوش بازه و میگن خانوما نگران نباشید شما که باشید هیچ اتفاقی نمی افته هیچ کس طوریش نمیشه و باهم قهقهه می زنن انگار نه انگار یه آدم داره می میره.


ا

خدایا اسمونت دیوونه شده ،بارونت دیوونه شده و آدمهات دیوونه تر .

تولدم مبارک

روز تولدم رو خیلی دوست دارم یعنی از اینکه تو ماه تیر به دنیا اومدم خوشحالم.توی زندگیم روزها و موقعیتهای بد زیادی بوده از همونایی که وقتی درونش هستی آرزوی مرگ می کنی و وقتی ازش رد میشی توی سالهای بعد زندگیت یادآوریش برات دردناکه با همه اینها زندگی رو دوست دارم و خب دارم سعیمو می کنم .امسال تنها سالی بود توی هفت ،هشت سال گذشته که احساس می کنم شناسنامه ای بزرگ نشدم. اتفاقات و تجربه هایی که کسب کردم حقیقتا یکسال بزرگم کرد .البته هنوز در حد 36 سال نیستم اما از اونی که بودم مثلا 25 سال، یه سال رشد عقلی کردم و این به نظرم خوبه .

اینو مدیون آدمایی هستم که برام وقت گذاشتند و دوستم دارند و دوستشون دارم مثل خانواده ام ،خواهرم و بقیه .

خلاءهات رو خودت پر کن

یه نوشته ای رو خوندم توی صفحه فیس بوکم از صادق هدایت  و اتفاقا به اشتراک هم گذاشتم .

بعد خیلی در موردش فکر کردم یعنی ذهنم درگیرش شد.

نوشته این بود:

فاحشه را خدا فاحشه نکرد،

آنها که در شهر نان قسمت می کنند،او را لنگ نان گذاشته اند

تا هر زمان لنگ هم آغوشی ماندند

او را به نانی بخرند.


می دونید تموم جمله ها تک تک درستند اما فاحشگی راحترین راه برای نون در آوردنه و یک زن بهتره از گرسنگی بمیره تا اینجوری بدنش رو بفروشه .

مواقعی نیاز روحی و عاطفی آدم رو زن یا مرد فرقی نمیکنه می کشونه به طرف یک رابطه بعد چشماتو باز می کنی می بینی اونجا هم فروخته شدی یعنی رفتی خلاءهای روحتو پر کنی اما آخر رابطه خودتو فروختی و سوراخ سنبه ها هم نه تنها پر نشد بلکه بیشتر و عمیق تر شد. به نظرم این که نفهمی و فروخته بشی و نخوای فروخته بشی بهتره هر چند ،سر آخر ادمهای خریدار هر دو رو به یک چشم می بینند و قسمت اشک در آر قضیه همینجاست.

اندر رثای معصومیت

آخره شبه دراز کشیدم و کتاب می خونم مسیحا میاد در گوشم میگه مامان یه چیز میگم به داداشی نگیا.

میگم، بگو عزیزم

میگه :اینقدر دوست دارم دختر باشم که نمیدونی .

بعد میره سراغ لوازم بزک من .ماتیک میزنه با چه مهارتی ،گونه هاشو صورتی می کنه، یکی از دامنای منو می پوشه و صندل به پاش می کنه و جلو آینه قد اتاق خودشو برانداز می کنه و من محو زیبایی و کارهاش می شم.

آروم میاد در گوشم میگه مامان می دونستی آیناز جیش نداره (منظورش همون آلته)

میگم اه مگه دیدی تو؟

میگه آره بعد اشاره می کنه به محل و میگه اینجاش صاف صافه نکنه تو هم جیش نداری ؟

میگم آره عزیزم دخترا و خانمها اینجورین.

بعد میگم مسیحا حالا که دیگه جیشای همدیگه رو دیدید دیگه اینکارو تکرار نکنید جیش یه چیز خصوصی و شخصیه کسی نباید ببینه خب؟

میگه باشه مامان .

به یاد پنج شش سالگی خودم می افتم و اکبر و اصغر پسرای خدیج خانوم .چقدر به قول مسیحا جیشهای همدیگه رو دیده باشیم و مامان بازی کرده باشیم و اونها شده باشند بابا و یکی از ما دخترا مامان و ادای مامان باباهامون رو در آورده باشیم و هیچ وقتم جرات نکردیم به کسی بگیم.


چند وقت پیش تو یه مجلسی خدیج خانوم رو دیدم رفتم جلو  منو نشناخت خودمو معرفی کردم

اولین چیزی که پرسیدم این بود :

خدیج خانوم اکبر و اصغر حالشون خوبه ؟

گفت آره خوبن نگاه کن اونجا نشستن

نگاه کردم و شباهتی بین اون مردها با باباهای مامان بازی زمان بچگیم ندیدم .


امروز بهانه خوبی دارم برای نوشتن و اون اینکه تنها خواهرم در مقطع کارشناسی ارشد تو رشته ای که دوست داشت و براش زحمت کشید با رتبه 13 قبول شد و من از این بابت براش خوشحالم و از دیروز می خوام اینو به همه بگم و تقسیمش کنم.


چیزهای زیادی هست که می خوام درباره ش بنویسم مثل این:

بابا بزرگم همون که خیلی مرد سالار بود ،همون که یلی بود برا خودش اما حالا دیگه نیست و اینو چند ماه پیش فهمیدم و عظمت غول مانندش شکسته شد،وقتی داشت به دایی کوچیکم که مردیه برا خودش و زن و بچه داره ایراد می گرفت و داییم دستشو گذاشت رو سینه باباش تا نمیدونم کنارش بزنه یا اعتراض کنه که چرا هنوزم منو جلو همه کوچیک می کنی و اون مثل یه بچه کوچیک که حواست نیست می خوری بهش پرت میشه یه طرف، پرت شد اونور .تا چند روز اون صحنه از ذهنم دور نمیشد و باور نمی کردم کسی که پرت شده همونیه که ما بچه ها و حتی بزرگترها ازش به شدت حساب می بریدم و به معنای واقعی کلمه می ترسیدیم ازش .

همین بابا بزرگ چند روز پیش منو دید و گفت باباجان این موهاتو بکن تو روز قیامت از تک تک شون آویزونت می کنند. گفتم چشم بابا .

اما پدر من شما که عمری ننه ی ما رو اذیت کردی، بهش زور گفتی، نذاشتی از خونه بیرون بره و حتی خونه بچه هاشم باید یه جوری می رفت که مثلا اگه صبح میره ظهر خونه باشه تا شما که از مغازه میای چاییت آماده باشه و عصرم که میره دم غروب خونه باشه .شمایی که عمری بچه هاتو برای هر اشتباه کوچیکی به بدترین نحو تنبیه کردی ،شمایی که وقتی از مغازه میومدی هیچ کس جرات پخ کشیدن نداشت بعد وضو می گرفتی جلو همه می ایستادی نماز و طی نماز خوندن هیچ صدایی نباید از کسی بیرون میومد چون حواستون پرت میشه . شمایی که...

بابا حاجی شما رو از کجاتون آویزون میکنند.


بدون شرح

بهش می گم پسر مگه گرسنه نیستی؟

میگه چرا هستم.

میگم خب پاشو صبحونه رو بیار با هم بخوریم.

میگه این کارو باید مامانا انجام بدن، پسرا باید فقط درس بخونن ،باباها هم باید اینجا بشینن تلویزیون نگاه کنن.


پ.ن:زن بودن مثل ققنوس بودن است،هی آتش میگیری و باز ناامید نمی شوی و از خاکسترت زن متولد می شود.

زن قداست دارد...

برای با او بودن باید مرد بود

نه نر...

نفس تازه کنید زنهای سرزمینم، روزتان مبارک.

سفرنامه

خیلی خسته کننده است برای دیدن دریا یک روز و نصف رو توی جاده باشی

اما وقتی می رسی با دیدن آسمون و موجها و شنها خستگی از تنت می ره.

بعد هی می خوای بری ساحل پاهاتو برهنه کنی و خیسی شنها رو حس کنی و با اومدن هر موج زیر پاهات خالی بشه و یه مور مور دوست داشتنی رو حس کنی ،دامنتو بالا بگیری و بچرخی دور خودت ،بدویی و موهاتو بسپاری دست نسیم خنک.

دوست داشته باشی مثل اکثر ویلا دارهای اون شهرک جت اسکی داشته باشی و سوار بشی و رو موجها بالا و پایین بپری .خب وقتی نداری بیخیال میشی و میری والیبال ساحلی بازی می کنی و می بینی خدا چقدر بنیه بدنیت کم شده دیگه مثل اون روزا نیستی که یه توپم روی زمین نمی افتاد و دیگه پاسور خیلی خوبی نیستی و شوهرت صداش در میاد که خانم والیبالیست بجنب .

توی خیابونای اون شهرک که راه میری احساس می کنی اونجا یکی از بهترین خیابونای پاریسه و خواهرت میگه آی حرصم میگیره از دست اینا که چرا اینقدر پولدارن اونوقت ته دلتو که بیل می زنی می بینی حرصت نمی گیره. خب پولدارن دیگه تو هم اگه بودم همینجوری حالشو میبردی.

هی عکس می گیری ،تو عکسات دلقک میشی و خواهرت باز بهت گیر میده که چرا بلد نیستی ژست خوب بگیری؟ چرا عاشق عکسای هندی هستی؟

و تو باز دوست داری تو عکس کنارت درخت باشه و بغلش کنی و عین کوآلا بهش آویزون میشی و همه بهت میگن میمون از درخت بیا پایین.

بعد دو روز عین باد می گذره و ماتم میگیری خدایا چه جوری این مسیر طولانی رو رانندگی کنیم و برگردیم اما تو جاده رشت که میافتی از دیدن کوه های پر از درخت و دشت سبز و رودخانه های بزرگ هی کیف می کنی اونقدر که شروع می کنی  بلند با صدای هلن خوندن و پسر بزرگه گوشاشو می گیره و میگه مامان بسه تو رو خدا خیلی بدصدایی و پسر کوچیکه باهات می خونه و همراهت سر و دستشو تکون می ده و شوهرت میگه بخون خانم، بخون.

توی جاده برای پلیسایی که تو کمین نشستن دست نظامی بالا می بری و براشون لبخند می زنی و شوهرت میگه براشون یه رقصم بکن که تکمیل بشه و تو میگی رقصم بد نیست منتها اول اینکه رانندگی می کنم دوم اینکه اینجا جا تنگه، نمیشه .و کیف می کنی که با یه دست بالا بردن و لبخند انرِژی دادی و انرژی گرفتی.

نزدیکای شهرت که می رسی سی دی مهدی اولیایی رو می زاری و از حرفاش لذت میبری و با همه بغضهاش بغض می کنی و گاهی هم اشکت در میاد.

با صدای شوهرت از خواب بیدار میشی که میگه خانم پاشو به شهر گرد و خاکها خوش اومدی. چشماتو باز می کنی میبینی آسمون پر از گرد و غبار و خاکه و درختها  همراه آهنگ اندی چنان تند می رقصن که هر آن ممکنه کله پا بشن.

میگی نه بابا اینا که گرد و خاک نیست همه دارن به ما خوش آمد میگن. خب آسمون این شهر جور دیگه ای بلد نیست.