-
تب
جمعه 17 دیماه سال 1389 22:59
چشمانم گر گرفته اند . به دنبال راهی تا آسمان به آسمان خیره ام . سبک می شوم، اوج می گیرم. زنجیر پابستگیهایم کشیده می شود سقوط می کنم.
-
آخ، مریضم
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 13:29
بد جور سرما خورده ام البته چیزی بالاتر از سرما خوردگیه.تمام بدنم درد میکنه، تب و لرز دارم و اینها علائم آنفلوآنزاست. پریروز از حموم که بیرون اومدم طی یک عملیاتی برای خودنمایی و نشون دادن اندام مانکنیم، دست از سر بلوز بافتنی و شلوار ورزشی که معمولا پوشش زمستونه منه برداشتم و یه سارافون کوتاه با ساپورت پوشیدم.و اصلنم به...
-
آرزوها
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 13:31
دهه ۳۰ و آنگاه ، آرزوهای قاب شده بر دیوار زندگیم را پایین کشیدم. شکستم قابها را تا آرزو نباشند . تعهد شکست ،نزدیک دوری شد و زندگی بر لبه شیاری قرار گرفت. دهه ۳۰ و اینک ، آرزوها با قابهای وصله شده به دیوارند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 13:26
یکشنبه ای که گذشت،اولین شعر منو توی جلسه نقد کردن و چنان کوبنده نقد شد که الان من چیزی شبیه گوشت کوبیده ام. البته ناراحت نیستم فقط خیلی خجالت کشیدم و فهمیدم شعر گفتن و شاعر شدن چندان هم آسون نیست.بهم پیشنهاد دادن که دست از سر سهراب و فروغ بردارم و برم سراغ شعرا و زندگی نامه نیما.
-
شعرو دوست دارم
شنبه 11 دیماه سال 1389 23:04
دو هفته ای هست که عضو یه انجمن ادبی شدم و روزای یکشنبه توی جلسات شعر نو شرکت می کنم.حدود ده دوازده نفری هستیم که دور هم میشینیم بعد هر کسی شعرشو می خونه و بقیه شعرشو نقد می کنن. نمیدونم که چی شد حس کردم مختصر طبع شعری دارم البته یکی دوباری چیزایی گفتم و نوشتم اما همیشه فکر میکردم و می کنم ارزش خوندن نداره. و باید بگم...
-
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه شدم
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 00:55
دیر وقته اما من عجله ای برای خوابیدن ندارم .سر کارم نمیرم که نگران خواب موندن صبح باشم. (اما تا من نخوابم پسرم نمی خوابه . ) دلم می خواد بنویسم. موضوعات مختلف وول می خورن توی ذهنم، و هیچ کدومشون رو نمیتونم منتقل کنم . خدایا ازت متشکرم که منو آفریدی. متشکرم که رسیدم به دوران کودکی و هیچ چی ازش نفهمیدم . متشکرم که دوران...
-
دلم نمی خواد خانومانه زندگی کنم
شنبه 4 دیماه سال 1389 23:36
امشب از خیلی چیزا دلم می خواد بنویسم.اول چیزایی رو مینویسم که قلبمو فشار میده : دریاچه ارومیه خشک خشک شد.هوا و کلا هر چیز دیگه ای هم حساب کنی آلوده شده اونم زیاد.جنگلای شمال و غرب دارن رو به نابودی میرن و باور کنید چند ماه پیش که رفته بودیم شمال من به چشم خودم دیدم و فکر کنید با آتش سوزی اخیر چه به روزش اومده. بعد می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 دیماه سال 1389 12:57
نمیدانم این همه احساس خستگی از چیه؟ هر چی می خوابم سیر نمی شم.شبا خدا رو شکر میکنم که شبی هست و مامنی که دوستش دارم. (تخت دونفرمون منظورمه) و هرشب وقتی چشمام رو میبندم این شعر رو می خونم:« خواب را دریابیم که در آن دولت خاموشی هاست.» خواب چیز خوبیه هم خاموشیه هم فراموشی. دوستش دارم.
-
در باب صرفه جویی بعد از برداشتن یارانه
جمعه 3 دیماه سال 1389 23:56
یکی از مقامات سیاسی شهرما در تایید فرمایشات رئیس جمهور در باب صرفه جویی و اینکه چقدر بریز و بپاش و ما یارانه ها رو برداشتیم تا همه صرفه جویی کنن فرمودن: ما زمان بچگی موقع زمستون می رفتیم زیر کرسی و لباسایی می پوشیدیم به چه کلفتی . تازه سرمونم می کردیم زیر پتوی کرسی تا از هوای دهنمون گرمترم بشیم.مردم یادشون رفته زمستون...
-
شعر می خوانم
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 14:09
شعر می خوانم «چه کسی بود صدا کرد مرا» پسرم بود، سربرآورده نگاهش کردم. دوستت دارم مامان و کلامش نوازشگر احساس من است. شعر می خوانم «در شب کوچک من دلهره ویرانیست» به خود می گویم: شب ظلمانی من در پی مهتاب است . و مهتاب اینجاست ،در خانه ی من روشنم کن مهتاب روشنم کن مهتاب شعر می خوانم «آه سهم من اینست سهم من اینست» من به...
-
قربونتون برم من
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 10:37
چند روزه توجهم به موضوع خاصی جلب شده،و اون این که: خیلی از افراد خصوصا خانومها،موقع صحبت با طرف مقابلشون که ممکنه همسر ،دوست و یا بچشون باشه ،کلمات و جمله هایی را به کار میبرن که من نمیدونم حقیقتا از دلشون برمیاد یا عادت کردن به به کار بردنشون. و چیزی که جالبتره برام اینه که این جملات تاثیر زیادی رو شنونده میزاره ....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:45
پسرم به من: مامان میدونی کی امام حسینو کشته؟ من: آدمای بد پسرم: نخیر، یه آدمی به اسم شیمیایی من:در حالی که دارم میخندم.آهان منظورت شمره پسرم: بله .بعد میدونی که سر اما م حسینو بریدن .دستای حضرت عباس رو قطع کردن و به چشماش تیر زدن.بعد حضرت رقیه ،دختر امام حسینو میگما،اونو نکشتن اما از بس گریه کرد مرد. من با دهان...
-
لذت کویر
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 20:07
جمعه ای که گذشت برای اولین بار با گروهی رفتیم کویر نوردی . من توی یکی از شهرای کویری به دنیا اومدم و بزرگ شدم، اما تا به حال کویر بکر رو به چشم ندیده بودم . کفشهام رو در آوردم و پاهام گرمی رو و سردی زیر ماسه ها رو حس کرد . حس آرامشی که بهم می داد بی نهایت بود.قدم برداشتن روی ماسه ها سخت بود خصوصا وقتی می خواستی از یه...
-
نقش روی روح
شنبه 20 آذرماه سال 1389 19:48
عمویی دارم که توی یه دوره از زندگیم نقش مهمی را از لحاظ روحی و احساسی برام ایفا کرده. دوره ای که می گم شاید پنج سالی بیشتر نباشه و دفعاتی که ما همدیگه رو می دیدیم سالی چند بار بیشتر نبود ،اما توی همین سالها و همین دفعات تاثیر زیادی روی من گذاشت. تقریبا از یازده سالگی به یادش میارم زمانی که تازه دانشگاه شیراز قبول شده...
-
برای همراهی که دارم بهش نزدیک میشم.
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 23:50
پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز برآنم که در کنارت لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وانهم سکان رها کنم به خلوت لنگرگاهت در آیم و درکنارت پهلو گیرم آغوشت را باز یابم استواری امن زمین را زیر پای خویش
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1389 23:16
هفته ایی که گذشت هفته سختی بود و تحملش خارج از ظرفیت من.اما من تونستم ازش بیرون بیام.به نتایج خوبی هم رسیدم. دو سالی بود که مثل یه کشتی بی سکان بودم.دنبال چی بودم خودم نمیدونم.بی هدف سیر می کردم و هر جزیره ای برام حکم محل امن و نجاتی رو داشت .اما وقتی کنارش پهلو می گرفتم میدیدم نه ،این اون چیزی نیست که من می خوام....
-
دلم چند روزی تنهایی می خواهد
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 11:57
یکی از دوستان نوشته بود رفته مسافرت و فارغ شده از دلمشغولی های روز مره اش. دارم به این فکر می کنم که چطور می شود در یک سفر چند روزه رها شوی از وابستگیها و دلمشغولیهای روز مره زندگیت .شاید برای آقایان امکان پذیر باشد. این چند مدت آرزو می کنم کاش بتوانم بروم جایی دور از شهرم.مثلا کیش، کنار دریا( می گویم کیش چون خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 11:40
چند هفته پیش برای دومین بار در طول زندگی ام رفتم کنسرت موسیقی سنتی.بار اول فکر میکنم ۱۰، ۱۵ سال پیش بود و چیزی جز لذتی که بردم یادم نمیاد.اما اینبار ،قانون و رباب را برای اولین بار دیدم و درک بهتری داشتم از آلات موسیقی و صدای آنها. احساس می کنم خواندن با صدای بلند و نواختن سازی که آرامش بخش روح و جسمم باشد را دوست...
-
پریشان کردن زندگی آسان است
شنبه 6 آذرماه سال 1389 10:26
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 پسر کوچیکم عاشق مرد عنکبوتیه.لباس مرد عنکبوتی رو که بابام براش خریده می پوشه و میپره روی میز، مبل ،پله و با دستاش تار میزنه.برای تار زدنم باید انگشتای دستشو یه حالت به خصوص بگیره.تلاش زیادی کرده تا به منم یاد بده اما هنوز یاد نگرفتم. هر کی اونو اذیت میکنه دستاشو اونجوری میگیره و بهش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آذرماه سال 1389 09:12
پرهیزت را با سوهان سکوت برا کن. از پریشان خیالی ات چیزی نگو.سخن گفتن ،سخن گفتن چرا؟ تبادل کلمه ها ،سودای سنگ هاست.آنچه برای بر زبان آمدن،به زمان و اندیشه ای چنین اندک نیاز دارد،نمی تواند ارزشمند باشد. بر زبانت سرب و جوهر بریز:اگر رفتی با لبان بسته برو،در آذرخشی که در رویاهایت ادامه می یابد. کریستیان بوبن
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 آذرماه سال 1389 23:07
دیروز عید غدیر خم بود .مناسبتش برام مهم نیست ،چرا که من عیدی رو جز نوروز دوست ندارم. اصلا درک درستی از عیدای دیگه ندارم.مهم این بود که من روزای تعطیل خصوصا شب قلبلشو خیلی دوست دارم . تنها بودم .خانواده ام بودن ،اما تنها بودم. مثل خیلی از وقتا که تنهام.این حس آزار دهنده است .برای رها شدن از اون به هر دست آویزی چنگ زدم...
-
دوره دبستان من
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 00:40
منم دلم خواست به پیروی از دوستا ن دیگه خاطرات دوران دبستانمو با نوشتن تازه کنم. دبستانی که من توش در س خوندم اسمش «آمنه کرمی »بود و تو محله «خرمشاه »یزد واقع شده.البته الانم هست منتها تبدیل شده به دانشگاه امام صادق. میتونم تو ذهنم از در ورودی تا حیاط و سالن درازشو تصور کنم.صبح های زمستون ما رو تو اون سالن صف میبستن و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبانماه سال 1389 13:36
بنگر مرا در پس خنده هایم در پس لودگی هایم بنگر مرا بسان: روز بی خورشید شب بی مهتاب رود بی مقصد خانه بی پنجره و روحی گمشده در تاریکی بنگر مرا..........
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 08:20
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 شده تا حالا دنبال بهانه بگردین برای گیر دادن به زندگیتون. شده تا حالا هیچ چیز نتونه نیشتونو باز کنه. شده تا حالا که روز مرگی های زندگی خیلی خسته تون کنه .حتی مثلا شب که میشه کرم دور چشم بزنی ،قرص برای کم خونی بخوری ،بعد مراقب باشی جوش نزنه صورتت .بعد صبحها یه در میون بری باشگاه ولی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 08:20
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 یه جایی خوندم «چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده اینه که آدم وقتی کتاب رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندش دوست صمیمی ش باشه و بتونه هر وقت دوست داره یه زندگی بهش بزنه» اونوقت میدونید این احساس کی به من دست میده؟ زمانی که وبلاگی رو می خونم که مطالبش رو خیلی دوست دارم.اون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 08:19
Normal 0 MicrosoftInternetExplorer4 با من قسمت کن دارایی ات را. قسمت کن شعور و اندیشه ات را. آگاهی و علمت را. روح بلند و مهربا نی ات را. تا این چنین تهی نباشد ظرف وجود من.
-
نی نی بند انگشتی
شنبه 15 آبانماه سال 1389 11:33
معمولا شبها که میریم روی تخت .پسر چهار سالم از همه دری برام حرف میزنه(تخت دو نفره ما الان سه نفره شده).چند شب پیش با بغض گفت :مامان امروز توی مهد بچه ها لگد زدن توی شکمم فکر کنم نی نی توی دلم مرده باشه.گفتم عزیزم نی نی فقط تو شکم مامانا هست .با جدیت داد زد نه.من نی نی دارم تو شکمم خیلی کوچولوئه.بعد با دستش اندازه یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبانماه سال 1389 12:15
یکی از دوستان گفته بود «زندگی سخت است»نمیدانم نظر شما چیست؟ من از هر بعد که به آن نگاه میکنم دشوار است.احساس می کنم که مسئولیت زندگی ،بچه ها و تعهد کار سختی است . برای شانه های من سنگین است.می دانم که نه تنها یک نفر بلکه هزار نفر، شایدم بیشتر در جوابم خواهند گفت: تو که برایت سنگین بود غلط کردی پذیرفتی . باور کنید من...
-
نام کاربر
شنبه 8 آبانماه سال 1389 12:06
خاکشیر یک گیاه دارویی است که فواید فراوانی دارد.با همه مزاجی سازگار است.گلاب به رویتان به بهبود اسهال ،یبوست،گرمازدگی و ...کمک می کند.در فرهنگ ما مثالی هست که می گوید: خاکشیر مزاج باش یا فلانی مثل خاکشیر است.یه بار یکی به من گفت تو مثل خاکشیری و من جدی گرفتم. و این شد که شدم خاکشیرم.
-
جنس ضعیف
شنبه 8 آبانماه سال 1389 12:01
چند روزی بود که می خواستم از نابرابری حقوق زن و مرد بگویم و از اینکه با تمام وجودم و برای هزارمین بار دریافتم که مرا جنس ضعیف می دانند.که برابری نیست بین من و جنسی که برتر شمرده می شود.این حس تکراری زمانی به من دست داد که می خواستم در دریا شنا کنم.آن هم در قسمتی که عمیق بود و شنا کردن ممنوع.آخر شما که نمی دانید من...