-
مبادا...
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 08:59
این روزها برای کسی نگرانم که احساس عاشقانه،دوستانه،مادرانه و خواهرانه را به او دارم. دلواپس سکوت و نگاه های معصومانه اش هستم. می ترسم که مبادا کم گذاشته باشم، مبادا ...
-
سالهای زیادی پیش رو دارم
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 00:23
سال ۱۳۸۹ تا چند روز دیگر تمام می شود و من خوشحالم که این سال را با همه بدیهایش پشت سر گذاشتم.خیلی چیزها را از دست دادم اما می توانم بگویم چندین برابرش را به دست آوردم .مسائل و مشکلاتی را گذراندم که خیلی بیشتر از ظرفیتم بود.اما خدا رو شکر که گذشت ،تمام شد.آخ چقدر سینه ام سبک شده.آخ که چقدر این شبها روی تخت و رو به سمتی...
-
ماه به بچه های خوب لبخند میزنه
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 10:13
من ماه رو خیلی دوست دارم و همیشه از تماشا کردنش لذت میبرم .به بچه هام گفتم: اگه پسرهای خوبی باشید ماه بهتون لبخند میزنه و اگه نه براتون اخم می کنه. اکثر مواقع ،شب که بیرون میریم و پسرم ماه رو میبینه میگه :مامان ماه داره بهم اخم میکنه یا لبخند میزنه ؟ و من با توجه به کارایی که از صبح کرده جوابشو میدم.ولی اون به هلال...
-
یه روز یه آقایی....
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 13:51
دوستی داشتم به نام سارا که الان ندارمش اما هنوز دوستش دارم. توی سه سالی که با هم بودیم هروقت می خواست براش جکی تعریف کنم می گفتم: «یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین ،بعد دید روش نمیشه پا شه تا خونه سینه خیز رفت » از اونجایی که مهارت لطیفه گفتن نداشته و ندارم، و این تنها لطیفه ای بود که از یادم نمی رفت (...
-
روز زن
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 13:22
دو روز پیش روز جهانی زن بود.شاید برای نوشتن و تبریک گفتن به زنهایی که دوستشان دارم دیر باشداما، امروز یا هر روز دیگری از سال می توانم به آنها تبریک بگویم و فکر می کنم نامگذاری روزها بهانه ایست برای یادآدوری آدمها و ارزشهایی که گاهی فراموششان می کنیم. دوست دارم به مادرم تبریک بگویم که همیشه زنانه و مادرانه در مقابل...
-
جادویی کنیم شاید خدا بشنوه
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 22:20
پسرم یکی از خاله های مهدش رو دوست نداره.دلیلشم اینه که خاله لیدا بیشتر وقتها بداخلاقه و مواقعی می زنه توی صورت بچه هایی مثل حامد و مهرداد که زیاد شلوغ می کنند. دیروز بهم میگه مامان خاله لیدا رو جادویی کردم ، ناپدید شده و دیگه نمیاد مهد . پرسیدم: چه جوری جادویی کردی خاله رو؟ میگه:گفتم خدایا این خاله لیدای بد رو از بین...
-
معصومه
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 00:17
تنهام،دلم گرفته، و باز در نهایت دلتنگی به یاد مادربزرگم افتادم. زنی که فکر کنم خدا موقع آفرینشش قاط زد و موجودی مابین فرشته وآدم آفرید. ما خیلی همدیگر را نمی دیدم شاید هفته ای یکی دو بار . چون پدر بزرگ بداخلاقی داشته و دارم که کمتر اجازه می داد مادربزگم حتی به خانه بچه هایش برود. ولی توی همان دیدارها و صحبت های کم همه...
-
خانواده دلقکها
پنجشنبه 12 اسفندماه سال 1389 13:15
پسرم امروز اومده بهم میگه :مامان من نمی خوام دلقک شماره یک باشم . می گم کی به تو گفته دلقکی ؟ جواب میده داداش میگه من دلقک شماره یک هستم و خودش شماره دو .اما من می خوام سومی باشم. میگم چرا سوم ؟ شما که دو نفر هستید . میگه:دلقک اولی بابا باشه، دومی داداش، سوم من و تو هم دلقک چهارم باش .
-
کتک مامان و بابا گله ....
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 18:26
روزهایی که همه خونه مادرم جمع هستیم سرگرمی من و خواهر و برادرهام اینه که از شیطنت های دوران بچگی و کتکهایی که از دست مامان و بابا خوردیم بگیم و بخندیم.برای ما یادآوری بچگی حتی تنبیه و کتک هاش لذت بخشه ،اما نمیدونم چرا اکثر مواقع مامان و بابا احساس شادی و لذت ما رو از این تعاریف ندارند و اغلب دلیل می آورند برای اثبات...
-
خواستم بگم ما هم آدمیم
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 02:35
الان ساعت یک و نیم نصفه شبه و من تا پنج دقیقه پیش دراز کشیده بودم و سعی می کردم بخوابم . مثل هرشب جملات و کلمه ها هجوم آورده بودن به ذهنم و کمک می کردن تا با خودم درد دل کنم.کلماتی که طی روز نمیدونم کجا خودشون رو گم و گور می کنند و با التماس هم به دادم نمیرسند. تفاوتی که امشب داره اینه که بلند شدم تا بنویسم ، نه مثل...
-
سیب سرخ حوا
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 14:09
با خبر از بهشت و آدم و برهنگی و ... گازی از هوس زدم سیب دندان زده ی حوا را هبوط کردم به شب همین دنیا زمین چرخی از عادت زد و روشنی رسید من اما اسیر در حصار شبم با چشمانی پر از نگاه سیاه و روحی که قامتش خمیده است. هنوز هم ، دوست می دارم سیب و مادرم حوا را.
-
لحظه های سرخ
شنبه 7 اسفندماه سال 1389 11:02
آی ماهی دریای آزاد اندیشه ام هر روز دلم برایت تنگ می شود . نازک است ، با تلنگری از تو می شکند . تمام لحظه هایم پر از لاله های سرخ می شود . دشت با حصار ،جولانگاه من است می دوم هر سوی آن تا غرق آلاله شوم شبهای ارغوانی ام صبح می شود و بار دیگر من هستم و دل تنگی دیگر
-
گذشته ی بی مقصد
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 23:15
گدشته را مثل یک درخت سر راهی پشت سرگذاشته ای اما گذشته خیال ندارد پشت سر بگذارد تو را سوال این است شکار از پا در آمده ی فردا یا پرنده ی به تور افتاده ی دیروز ظاهرن فرقی نمی کند تو اما نیش هایی را که این جاده ی مارپیچ به پر و پایت می زند ترجیح می دهی به نوازشهای مقصد به شرطی که گذشته سپر به سپر و خیابان به خیابان در...
-
من اعتراض دارم
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 22:20
خیلی مواقع دلم خواسته از زن بودن خودم کلا انصراف بدم و این حس زمانی بهم دست میده که شرایط دین و مذهب و اجتماع و خانواده با روحیه سرکشم سازگار نبوده . امشبم باز انصراف خودم رو اعلام کردم. (کو گوش شنوا ) و این وقتی بود که برادرم گفت :میای برای فردا بریم تهران و من که موقعیت و شرایط خودم رو طبق معمول فراموش کرده بودم...
-
با عشق زندگی
پنجشنبه 28 بهمنماه سال 1389 13:19
سالهای جبر و هندسه هزار معنای یک سلام شاید بی معنا سبک سر سبک بال بی حصر عاشقی ولنتاین،سپندار مذگان،روز عشق... قشنگی واژه ها،مزه خرمالو،دیده های پاییزی،خستگی پاها احساس گمشده میان روز مرگی با جبر زندگی
-
پیله
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 10:27
کرم کوچکی را می شناسم که سالهاست ، آرزوی پروانه شدن را تنیده است بیچاره نمی داند کرم ابریشم نیست.
-
ازدواج من و پسرم
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 10:14
شبها موقع خواب، سر من و پسر کوچکم روی یک بالشت است و حرف من و پدرش که باباجان ،تخت دو نفره مان را کردی سه نفره هیچ، حداقل سرت را روی بالشت کوچک خودت بگذار فاید ه ای ندارد . دیشب که سرمان روی بالشت مشترکمان بود طبق معمول هرشب بعد از پرسیدن چیزهایی که به قول خودش نمی داند و می خواهد دلیلش را بداند مثل اینکه : چرا همه...
-
تفاوت مادرها و پدرها
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 14:20
پسرم داره تو جا به جا کردن وسایل خونه به من کمک می کنه.چند تا از وسایل را باهم برداشته و داره از پله ها پایین میبره . من بهش می گم عزیزم یکی یکی ببر، کمر درد میگیری . پدرش بهش میگه :بابا جان اگه یکی یکی ببری هم به دیوارای خونه آسیب نمیزنی و هم وسایل از دستت نمیوفته و نمی شکنه.
-
انسانیت گم شده
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 14:06
دیروز تو وبلاگ «یادداشتهای یک دختر ترشیده» پستی خوندم تحت عنوان«انسانم آرزوست» خوندن اون مطلب خاطره ای را برایم تداعی کرد که می نویسم: چند سال پیش برادرم به خاطر تصادفی که کرده بود در بیمارستان بستری بود.ریه هاش به شدت آسیب دیده بود و ضربه مغزی هم شده بود.من و مادرم شیفتی می رفتیم بیمارستان تا ازش پرستاری کنیم.یه روز...
-
ذهن من
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 23:24
ذهن من چون تاب است می نشینند بر آن کودک دیروزم،من امروزم،کودکانم فردا کودک دیروزم بی پرواست. می فشارد پایش تا برود بالاتر کودکانم فردا ،گیسوان داده به باد شاد و سرمستند. من امروز نشسته در میان نگران ، که مبادا طناب این تاب پاره شود.
-
بی پروایی
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 23:55
وقتی به دوران بچگی خودم فکر میکنم می بینم از خیلی نظرها خوشبخت تر از بچه های الان و آزادتر از بقیه هم سن و سالای دختر دور و برم بودم. آزادتر از دخترای همسایه بودم چون پدرم منو تشویق به کارای پسرونه می کرد و من به لحاظ هیکل لاغری که داشتم فرزتر از برادرم و خیلی از پسرای دیگه بودم. یادمه پدرم من و برادرم رو برای آبتنی...
-
خیالات دور ریختنی نیستند
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:50
یه هفته ای هست که چیزی ننوشتم، دوست داشتم بنویسم، اما افکارم به کلمات متصل نمی شدتا اینکه امروز فیلم« شب های روشن» رو دیدم .برای من فیلم قشنگ و تاثیر گذاری بود.یه جایی از فیلم استاد میگه« باید خیالاتم رو دور بریزم تا جا برای واقعیتهای زندگیم باز بشه». راستش از ظهر به این جمله فکر میکنم و به این که یه ادم یا ادمی مثل...
-
دوستای قدیمی
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 21:07
بعضی وقتها اینقدر دلم هوای بعضی از دوستان قدیمی ام رو میکنه که حساب نداره.دوستانی که خاطرات خوب و بد زیادی باهاشون دارم .این دلتنگی مواقعی خیلی شدید میشه و من دلم می خواد به هر طریقی شده باهاشون ارتباط داشته باشم.که متاسفانه از اکثرشون خبر یا شماره و آدرسی ندارم. و تجربه کردم اگر هم شماره تلفنی باشه حرفی برای گفتن...
-
گلابی کوچک قرمز من
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 12:56
درخت کوچک کم بار وجود من گلابی کوچک قرمز درخت وجودم سالهایی که گلابی قرمز کوچکم را کسی نچید و گلابی کوچکم از شاخه فرو اوفتاد.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 21:36
امروز برای کاری رفته بودم یکی از ادارات دولتی.چیزی که منو وادار به نوشتن کرده اینه که همه کارمندایی که من امروز دیدم از یه چیزی رنج میبردند یا حداقل قیافه هاشون باعث شد که من اینطوری فکر کنم. بعد فکر کردم به قول عزیزی شاید من آدم الکی خوشی هستم و حتی وقتی تنهایی دارم راه میرم برای خودم میخندم و عزیز دیگه ای که همیشه...
-
بهار من گذشته است
شنبه 25 دیماه سال 1389 12:33
به آینه می نگرم چه بی رحمانه سالها جای پای خود را بر صورتم جا نهاده اند. و نرمه های برف هر زمستان ، با آمدن بهار از موهایم زدوده نشدند. من با هر بهار تازه نمیشوم . من سبزه نیستم. از آینه رو می گردانم.
-
دلتنگی
شنبه 25 دیماه سال 1389 12:25
ترانه ی دلتنگیهایت را آواز نکن . بر چهره غمهایت نقاب بزن دهانی با لبخند گشاد قرمز و چشمانی تیله ای، چون آب شفاف راکد که تو را منعکس می کنند. نقاب بزن آنها آلوده اند به غمهایت ، به دلتنگی هایت آلوده می نگرند.
-
دوستت دارم جواب داره
شنبه 25 دیماه سال 1389 12:06
دیدید تو این فیلما و سریالا وقتی یکی رو میبرن اتاق عمل همراهای مریض پشت در اتاق عمل راه میرن و انتظار میکشن و چه میدونم دعا میخونن .بعد که دکتر و همراهاش میان بیرون ،همراهای مریض میدون طرفشون و میگن آقای دکتر چی شد و معمولنم دکتر میگه خوشبختانه خطر رفع شد .حالا بهتون بگم این قضایا مال تو فیلماست. پسر منو همین که بردن...
-
بارون اومد شر شر
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 20:59
بالاخره چشممون به بارون تر شد. از دیروز بعد ظهر شروع شد تا امروز صبح. همیشه بارون که میومد من دلم می خواست یکی پیدا بشه و با هم زیر بارون راه بریم و هی کرسی شعر بگیم.اما مثل اینکه گذر زمان این حس رو به انزوا کشونده. و تنها چیزی که مونده اینه که وقتی آسمون تیره از ابر میشه بخوام برم زیر لحاف گرم و بخوابم . البته اگه...
-
و خدایی که در این نزدیکیست
جمعه 17 دیماه سال 1389 23:17
اینروزها چیزهای زیادی وجود دارن که باعث ترس و نگرانی من میشن.مثل بیماریهای مختلفی که هر یک از اعضای خانواده م درگیرش بودن یا هستن مثل آبله مرغون،کمر درد،گوش درد و عفونت گوش و ... نگرانم از نیومدن بارون . می ترسم از آینده بچه هام با این وضع بغرنج مملکتم . نگرانم اطرافیان و دوستانم منو بد قضاوت نکنند اصلا قضاوت نکنند،...